تیغ(۱)

106 15 3
                                    

استیو

سال ۲۰۰۰نظام نوین/جمعه 

-«استیو!!..»

صدای لرزانش که اسمم را صدا می‌زد هنوز در مغزم می‌پیچید.
صبح بود، صبحی مثل همه‌ی صبح‌ها. درست یکی از روزهای سرد ماه دسامبر، روزی که شاید همه‌ی اتفاقات به آن وابسته بود.
رو به بومی بزرگ ایستاده بودم و نمی‌دانستم از کجا شروع کنم. تلفن بی وقفه زنگ می‌خورد و عمدا منشی تلفن را خاموش کرده بودم تا صدای هیچ‌کس را نشنوم. خودم را روی مبل پرت کردم و سعی می‌کردم تا از صدای زنگ ها برای خودم آهنگ بسازم اما کلافه‌تر از آن بودم که بتوانم فکرم را متمرکز کنم.

«...یک کاری بکن...مراسم رو عقب بنداز...»

شب بدی را گذرانده بودم. به الکل و مست کردن اعتقادی نداشتم؛ قلم و کاغذ تنها وسایلی بودند که مرا از این دنیا خارج می‌کردند اما اینبار قلم‌مویم هم نتوانسته بود حالم را بهتر کند. سطل رنگ زرد را با پایم به عقب هُل دادم و دوباره به بوم سفید خیره شدم. به فکرهایی که به سرم حمله می‌کردند توجهی نکردم؛ اما آن صدای لرزان نیمه شب، پشت تلفن!
«من ازش می‌ترسم!...»
فکرم را از تلفن خارج کردم. تنم می‌لرزید. عطسه‌ای کردم. پتو را از پشت مبل برداشتم و تا روی چشم‌هایم بالاکشیدم. از آن روز که زیر باران منتظرش ایستاده بودم تا هدیه‌ام را به او بدهم، سرما خورده‌بودم. نه چتری داشتم و نه لباس مناسبی‌، اما حس قهرمان‌های عاشق را داشتم! و این حس، پکیج حماقت مرا تکمیل می‌کرد.
به هدیه مچاله شده‌ام که روی کمد بود نگاه کردم و زیر لب غر زدم. تمام هفته گذشته را مشغول کشیدن نقشه‌ای برای دعوتش به رستوران روی رودخانه و دادن کادو‌ام بودم اما به خاطر بارش باران هیچ‌کدامشان عملی نشدند. صدای سوت کتری، حتی از تلفن هم آزاردهنده‌تر بود. با بی‌میلی از جایم بلند شدم و بعد از عبور از انبوه تابلوهای سفارشی که حالا فقط دوتای آن نیمه کاره باقی مانده بود. خودم را به آشپزخانه رساندم. بعد از ریختن یک فنجان قهوه، به تابلوی دختر آبی رنگم که وسط سالن خودنمایی می‌کرد، زل زدم. فقط سه روز دیگر تا برگزاری نمایشگاه وقت داشتم اما هنوز تابلو‌ی آخرم نیمه‌کاره بود. تلفن دوباره به صدا درآمد، اما این‌بار صدای زنگش متفاوت از صداهای قبلی بود و همین باعث شد به سمتش بدوم. بعد از برداشتن تلفن بااضطراب اسمش را صدا زدم:
-الو... دیانا؟
اما هیچ صدایی از پشت تلفن نمی آمد.
-حالت خوبه؟ دیشب نگرانم کردی؟ چراجواب تلفنم رو ندادی؟ میتونم بیام دنبالت؟
سوالاتم را مسلسل‌وار پرسیدم اما تنها جواب واضحی که از دیانا شنیدم این بود: "من حالم خوبه استیو، دیشب عصبی و گیج بودم، ازت معذرت می‌خوام..."
آنقدر برای نگه داشتن بغضش تلاش می‌کرد که بقیه جملاتش را واضح نمی‌شنیدم"... امشب میرم پیش جولی. تو هم بیا اونجا. برات همه چیز رو توضیح میدم."

ARINYES (طولانی‌ترین فنفیکشن مارولی جهان)Where stories live. Discover now