ورطه(۵)+کلیپ خداحافظی لوکاس

10 4 0
                                    

سه شنبه بیستم-۳نیمه شب
استفن برگه های روبه روش رو روی هم چید و به اسامی که روی تخته خونه اش چسبونده بود نگاه کرد.
عکس استیو، دلخراش ترین نقطه ی روی اون تخته ی نسبتا سفید بود که باعث میشد برخلاف ظاهر خشک و ترسناک خودش، قلبش کمی بلرزه.
استیو تنها کسی بود که بعده از دست دادن همه چیزش در اونص سانحه دلخراش، اونو از تاریک ترین نقطه ی زندگیش نجات داده بود. پس نمیتونست به این راحتی بیخیال این مسئله که اونو متهم به قتل کرده بودن، بشه، اما از طرفی، عکس لوکاس که اون هم طرف دیگه ی تخته چسبونده بود بهش یادآوری میکرد که هیچوقت نباید احساسات شخصی اش رو توی قضاوتش دخیل بکنه.
((-غذات سرد شد عزیزم.))
به ظرف خالی روی میز نگاهی انداخت و زیر لب گفت: اشتها ندارم!
به حرکت آرام ایگوانا ش نگاه انداخت. دستش رو روی صورتش کشید و از جاش بلند شد. چند قدم رو در طول و عرض اتاق رفت و اومد.
باید تمام مهره های اصلی داستان رو کنار هم قرار میداد.
از جولیا اطلاعاتی رو به دست آورده بود اما می‌دونست که هیچکدوم از شاهدها یا متهم ها تمام ماجرا رو نمی‌دونن و خودش مجبوره با چیدن ماجرای هرکوم از اون ها به جواب سوالاتش برسه؛
اینکه چرا لوکاس باید کشته میشد؟
چرا استیو از صحنه قتل فرار کرد؟
چرا الکس ناپدید شد؟
و چرا پاکتی که روی آن دو حرف R و J نوشته شده بود به دستشان رسیده بود؟
از طرف چه کسی؟با چه قصدی؟
فیلم دوربین ها فردا به دستش میرسید اما در این فاصله، از درخواست مجدد کالبدشکافی حیرتزده شده بود؟
جود بنکس میخواست بااینکار زنده بودت استیو را ثابت کند؟یا ... ؟
مغزش از حجم سوالات فشرده شده بود. از پنجره به خیابان نگاه کرد. چراغ های خیابان شبیه به چراغ هایی بودند که در تمام آن تاریکی ذهنی اش قرار بود، مکان های نسبتا محدودی را روشن کنند.
چراغ سرکوچه‌شان، چراغ جولیا بود.
گزارشی که از اعترافاتش داشت آنقد محدود بودند که در دلش لعنتی به رابرت و تقاضای منع صحبت جولیا خارج از حضور وکیلش فرستاد.
حرفهایی که جولیا میزد عموما راجع به علایق استیو و سبک زندگی آرام اش بود.
راجع به همسرش، الکس ریچاردسون و پسرخاله اش لوکاس که خلبان و امدادگر ارتش جنوب بودند صحبت کرده بود و تا همینجا فهمیده بود، سازمان ماتریس به خوبی راه خودش را برای جاسوسی در دل خانواده سرشناس و قدرتمندی از سازمان مثلث، یعنی راجرزها پیدا کرده است.
ماتریس چرا باید به این خانواده نزدیک میشد؟ چه سودی به حال آنها داشت؟
چراغ سر خیابان، رابرت بود.
استارک ها از قدیم درگیر تمام جریانات جنگ با شمالی های متجاوز بودند. ساخت اسلحه به صورت موروثی در اختیار آنان بود اما رابرت با انتخاب شغلش، این زنجیره را قطع کرده بود!
اگر رابرت دادستان نبود و تا این حد نسبت به حرف زدن مقاومت نمیکرد، استفن میتوانست سریعتر پرونده را جلو ببرد.
استارک ها علاوه بر شهرت و ثروت، استعداد عجیبی در تولید دردسر داشتند و این از نظر استفن، فقط به پنهان کاری و حقه بازی های بیش از حدشان ارتباط داشت.
چراغ آخر نزدیک به چهارراه، را زیر نظر گرفت.
این چراغ آخرین چراغ خیابانی بود که در آن زندگی میکرد، اما اسم خاصی به ذهنش نمیرسید.
باید نور دیگری بود.
نوری دورتر که تاریکی های عمیق تر و غیرقابل دسترس تری را روشن بکند.
((-هنوز نخوابیدی، عزیزم؟))
با صدایی که دوباره شنید، پلک هایش روی هم فشرده شدند.
سرش را به شیشه پنجره نزدیک کرد. نفس های گرمش روی شیشه، بخار به جا میگذاشت و برای نقاشی کشیدن روی شیشه، وسوسه اش می‌کرد.
یادداشت روی پاکت، ((همان دو حرف آر و جی)) شبیه به اسم مخففی بود که چندین بار از زبان استیو شنیده بود اما هیچوقت نتوانسته بود سرنخی از او پیدا بکند.
آر. جی پسری که بیشتر شبیه به یک دوست خیالی دوران کودکی استیو به نظر می رسید تا موجودی قابل رد گیری.
اما او هم علاوه بر لیست بلندبالای آدمهایی که باید به آنها توجه میشد، ارزش بررسی بیشتر را داشت.
استفن حتی خانم تامسون، همسایه استیو را هم برای بازجویی احضار کرده بود! پس پیدا کردن یک دوست خیالی، نباید سخت تر از راضی کردن آن پیرزن نابینای غرغرو می بود.
روی مبل نشست و یک بار دیگر فیلم دوربین مداربسته را عقب زد و برای بار شانزدهم فیلم را نگاه کرد:
(رابرت ماشین اش رو اطراف میدون پارک کرد. پیاده شد، اطراف رو نگاه کرد، ایستاد، گوشیش رو دراورد، مکث کرد، سمت کوچه ای که در نقطه کور دوربین بود حرکت کرد، دوباره اطراف رو نگاه کرد، جلوتر رفت، خم شد، چندین دقیقه به همین منوال گذشت، انگار با کسی حرف میزد و بعد...‌)
سیاهی فیلم درست در همین‌ قسمت، باعث عصبانیت استفن‌میشد.‌
انگار کسی که فیلم رو برای اونها ارسال کرده بود، عمدا میخواست با آنها بازی کند.
گوشی اش را برداشت و از اینکه میخواست در این ساعت شب اندرو را از خواب بیدار کند ابدا احساس شرمندگی نداشت.
روی مبل نشست و بعد از چند بار زنگ، صدای خسته و خواب آلود اندرو را شنید.
بدون مقدمه گفت:« مجوزت برای فردا بعدازظهر آماده است اندرو»
اندرو که خسته تر و گیج تر از چیزی بود که بتواند فکرش را منسجم کند با همان صدای خواب آلودش جواب داد: « خیلی خوبه ولی بهم نگو که برای همچین چیزی فقط این وقت شب تماس گرفتی... بگو که دلتنگم شدی عجیب الخلقه!»
استفن از اینکه، اندرو با فامیلش مسخره بازی میکرد، ابدا خوشش نمی آمد. با جدیت گفت:«نشنیده میگیرم!»
اندرو قهقهه ریز شیطانی زد و گفت:« ولی من میشنوم»
استفن گره اخم هایش را باز کرد و پرسید:«چی رو؟»
اندرو جوابش را داد:« تئوری های جدیدت... به جز اینکه فرضیه جدیدی این وقته شب به مغزت الهام شده باشه، نمیتونم به گزینه دیگه ای فک کنم»
استفن با خونسردی گفت:« می‌خوام راجع به خانواده بارنز برام تحقیق کنی... چندنفرن؟ الان کجان؟ چرا غیبشون زده؟ شغل هاشون چیه؟ و ...»
اندرو با اشتیاق پرسید:« و ...؟ »
استفن به نوشته روی شیشه نگاه کرد:« و چه ارتباطی با خانواده استارک و راجرز دارن...»
اندرو با شوخی «اطاعت» کشداری گفت و در ادامه پرسید:
"نتیجه ی کادوی ظهرم چیشد؟"
استفن کمی فکر کرد تا متوجه شود که منظور از کادو، همان فیلمهای دوربین مدار بسته بود. به صفحه مشکی تلویزیون نگاه کرد‌ و گفت:
-"بخش مهمی که بهش نیاز داشتیم‌ پاک شده. شاید..."
اما بعد ازینکه روی صفحه فیلم پارازیتهایی شروع شد، بدون کامل کردن حرفش، گوشی را روی او قطع کرد.
-«نمیخوای بخوابی استف؟»
استفن بعد از شنیدن این جمله، دستش را با فشار زیادی روی دکمه ساعت گویا، که صدای زنانه‌ و ملیحی از آن بیرون می آمد فشار داد و به جمله نسبتا ناخوانایی که روی صفحه تلویزیون نقش بسته بود نگاه کرد:
«زمانی که کسی نگاهت نمیکنه؛ تو کی هستی؟»
*        *         *
دین تمام وسایلی که به نظرش میرسید نیازه رو داخل 3کوله جاسازی کرده بود. تیشرت جین و سویشرت قدیمی خودش رو
تن جیمز کرده بود، چون تنها لباسهایی بودن که به بدن ظریف اون تاحدی اندازه بودن. جیمز به رفت و آمدهای پراسترس دین نگاه میکرد. پرسید:
-«کی برمیگردیم؟»
دین بدون توجه به سوال جیمز، کوله ها رو تندتند پر میکرد. از دست رابرت و پنهان کاری هایش عصبانی بود.
از دست خودش و اینکه تا الان از خانواده اش فاصله گرفته بود هم عصبی بود.
فکرش رو هم نمیکرد که بعد از رفتنش اینهمه اتفاقات ناگوار بیفته اما چه تقصیری داشت؟
حتی قبل از رفتنش به جنگ، قبل از اینکه به سرپرستی بگیرنش، قبل از اینکه حتی به دنیا بیاد این اتفاقات افتاده بودن و حالا مثل مهره های دومینو، داشتن پشت سرهم فرومیریختن.
جیمز دستش رو به لبه صندلی تکیه داد و ازجاش بلند شد.
تمام سعیش رو میکرد که تعادلش بهم نریزه ولی درنهایت، پاش توان نگهداریشو نداشت و قبل ازاینکه با صورت روی زمین بیفته، دین با عجله به سمتش رفت و اونو بغل کرد.
جیمز با شدت اونو پس زد اما دین قصد ول کردن شونه هاشو نداشت. همونطور محکم گرفته بودش و به چشمهاش خیره شده بود. باید بالاخره بهش میگفت!
به جیمز بارنز...!
لحظه ای که این اسم رو از دهن رابرت شنیده بود، خشکش زد. 
از لحظه ای که رابرت اینو گفت، از لحظه ای که فهمید جیمز همون پسریه که لوکاس راجع بهش گفته بود و توی قرارشون در هتل دیدتش، همونی که با اون ماسک عجیبش پشت پرده اتاق قایمش کرده بودن و فقط صداشو میشنید، همون پسری که یه تیکه کاغذ یادداشت بهش داد و مجبورش کرده بود که اونو به استیو برسونه ... بی حس شده بود.
احساس میکرد وسط یه زمین بازی با چندین هزارنفر تماشاچی گیر افتاده.
تقلای جیمز کمتر شده بود. دین به صورت یخ زده و آرومش نگاه کرد و به دقت شروع به وارسی کرد. اغلب چیزها کاملا مشابه بود، موهای تیره، پوست روشن، چشم های آبی یخی و... اقتدار.
نمونه ی اونو تاحالا فقط توی دو نفر دیده بود. سرهنگ ریچارد بارنز و خواهرش.
و حالا نسخه سومی که بین دستهاش داشت، قطعا باید همون گمشدشون باشه که سرهنگ بارنز به خاطرش کشور خیانتکارش یرو دور زده بود تا پیداش کنه.
دین بغضش رو قورت داد. نمیدونست چه چیزی انتظارش رو میکشه. از آشفتگی نیمه شب رابرت و توضیحات اتفاقاتی که افتاده بود و بعد بیهوش شدنش، چندساعت میگذشت و تا طلوع خورشید چهارشنبه چیزی باقی نمونده بود.
دیر یا زود جیمز میفهمید برادر بزرگترش به خاطر بی وفایی دین توی جنگ رها شده. اما آخه مگه چاره دیگه ای هم داشتن؟ فرصتشون اونقدر کم بود که حتی بعد از اینکه لوکاس هم به کمکش اومد، نمیدونستن باید چطور قبل از اون انفجار از زیر اون آوار بیرون بیارنش. دیر پیداش کرده بودن، خیلی دیر! و اگر فرصت بیشتری می داشتن، اگر فقط...
-فقط4 دقیقه...
زیرلب زمزمه کرد. جیمز با تعجب و کمی ترس به چشمهای پراز ناامیدی و پشیمونی دین زل زده بود. دین راجع به چی حرف میزد؟ اون 4دقیقه، چه اهمیتی توی زندگی اون داشت؟ درد شونه اش اجازه پرسیدن سوال رو بهش نداد:
+دستم...
دین که تازه به خودش اومده بود، فشار دستش رو کمتر کرد و جیمز رو روی زمین نشوند. به سمت اسلحه اش رفت و اونو برداشت.
جیمز با نگاه حرکاتش رو دنبال میکرد. تا به حال اسلحه های زیادی رو دیده بود اما اسلحه دین به نظرش خاص و زیبا بود. دررست شبیه تصویر درخشان و نقره ای سلاحی بود که توی دستهای برادرش، ریچارد، دیده بود و یادش میومد.
+اون برق میزنه!
دین با تعجب به هیجان و ذوق جیمز نگاه کرد و بعد از چنددقیقه متوجه منظورش شد. اسلحه رو محکم توی مشتش فشار داد. اون یادگاری رو هیچ کجا از خودش دور نکرده بود و ازاینکه توجه جیمز رو هم به خودش جلب کرده بود، بدش اومد.
-اسلحه مال بچه ها نیست...
+من اجازه ی بازی با اونا رو دارم.
دین با عصبانیت سرش داد کشید: داشتی!....اینجا اون سازمان کوفتی نیست،  منم لوکاس یا رابرت نیستم که نازتو بکشم، این اسلحه ی فاکی مال تو نیس و ...
وقتی چهره ی ترسیده ی جیمز رو دید، فهمید توی فریاد زدنش زیاده روی کرده. نگاهش رو از مردمک های لرزون جیمز برنداشت. فقط دنبال رگه هایی از زندگی بود. چیزی که به زحمت داخلشون پیدا میکرد.
دین با درموندگی روی تخت نشست.
-«من متاسفم... نمیخواستم سرت داد بزنم.»
نفس عمیق بلندی کشید و ادامه داد:
«میدونم شاید فکر کنی من آدم خطرناکی ام، مدام عصبانی ام و خب اولین ملاقاتمون باهم چندان دوستانه نبود اما خب اولین قانونی که به یک سرباز یاد میدن اینه: باید بُکشید و جلو برید... به ما نمیگن چرا باید اینکارو بکنی. به ما نمیگن کسی که روبه رومونه کیه یا حتی چیه. ما باید اطاعت کنیم و جلو بریم... و این یجورایی توی زندگی واقعی منو دچار چالش میکنه... من نمیخوام بهت آسیب بزنم جیمز... نه به تو و نه به هیچکس دیگه، اما خب ... انگار این کاریه که دارم همیشه انجامش میدم....»
بطری شراب رو از روی میز زواردررفته برداشت و به کوله ها نگاه کرد. اغلبشون رو چیده بود و آماده بودن پس شاید بد نبود اگر همین الان خودش رو خلاص میکرد و چیزی که توی ذهنش و قلبش دفن کرده بود رو به پسر روبه روش میگفت.
چند قلپ نوشید و بی مقدمه شروع کرد: «بعد از انتقالم به گردان جدید، با مردی آشنا شدم که جواب سوالهام رو بدون هیچ اعتراضی میداد و از من میخواست تا بیشتر بپرسم. اون بهم یاد داد، به جای اینکه بپرسم برای چی میجنگم، این سوال رو بپرسم که اگر نجنگم میخوام چکار کنم؟»
لب های جیمز برخلاف تصور دین که فکر میکرد تا پایان داستان قراره بسته بمونن، از هم دیگه فاصله گرفتن و پرسید: «تو الان نمیجنگی»
مکث طولانی کرد. دین منتظر ادامه صحبت جیمز شد.
-«پس فهمیدی که میخوای چکار بکنی؟»
دین میخواست جمله ای رو شروع کنه اما نتونست. سوالی که جیمز پرسیده بود گیجش کرده بود. از خودش پرسید؛ واقعا فهمیده ام که میخوام چیکار کنم؟ یا ...
-«خب... شاید آره... شاید نه... »
جیمز بدون مکث پرسید: «اون چه کاریه؟»
دین با شک و دودلی جواب داد: «اینکه از تو محافظت کنم(؟)»
جیمز لحظه ای فکر کرد و بعد دوباره پرسید: «باید از من محافظت بشه؟!»
دین به سوال جیمز بیشتر فکر کرد: « خب... تو شاهد... رابرت هستی»
جیمز دوباره بدون مکث سوال تلخ بعدیشو توی صورت دین کوبید:
«شاهد یعنی فاحشه؟»
دین از شنیدن این سوال، احساس بدی بهش دست داد. این تعبیر، درست همون چیزی بود که خودش به رابرت گفته بود و احتمالا جیمز  شنیده بود.
چطور باید برایش توضیح میداد؟
-عااام... اون چیزی که از من شنیدی... یعنی من گفتم... (اوه خدایا چقدر سخته)... بابتش ازت معذرت میخوام... اون حرف درستی نبود... چون من واقعا عصبانی بودم، فکر کردم که بین تو و رابرت چیزی پیش اومده ... خب قطعا پیش اومده اما من فکر کردم که ...
(قطعا فکری نکردم!)
این جمله ای بود که باید میگفت اما توی ذهنش دفنش کرد. نفس عمیقش رو بیرون داد؛ طوریکه انگار از شر باری خلاص شده باشه و بقیه جمله اش رو گفت: ... ببین جیمز، من دقیق نمیدونم که نقش یه شاهد چیه، آخه من که یه وکیل یا قاضی لعنتی نیستم... احتمالا باید راجع به کارها و نقشه هایی که انجام دادی حرف بزنی تا بقیه بفهمن که یه جای کار این سیستم لعنتی، می لنگه.»
+«نقشه ها؟!»
جیمز با تعجب پرسید. منظورش از نقشه ها، همون طراحی هایی بودن که توی تنهایی هاش میکشید یا چیز دیگه ای بود؟
-«تو استراتژیست سازمان بودی، مگه نه؟ »
جیمز به جملات دین فکر میکرد: «استراتژیست چیه؟»
دین کمی فکر کرد تا بهترین جمله را بگوید:«کسی که نقشه ها و برنامه‌های جنگی رو مینویسه تا سربازهایی مثل من اونو پیاده کنن.»
جیمز دوباره پرسید: «جنگ واقعی؟»
چرا جیمز طوری حرف میزد که انگار از هیچ چیز خبر نداشت؟
دین با یادآوری کاغذهای طومارشده ای که برای هر گردان ارسال میشد، به فکر رفت. اینکه بعد از بازکردن هرکدام از آن ها و پیاده کردن هر کدام از تاکتیک هایی که  داخل آنها نوشته شده بود، تا چه حذ سریع و موفق پیش میرفتند. اینکه همیشه همه سربازها و درجه دارها در بدترین و سخت ترین شرایطی که قرار میگرفتند، تعجب میکردند که چطور، مادر، هوای آن ها را دارد و بلافاصله نقشه های مهرو مومی ارسال میشد که همه از شدت ظرافت و دقت آن ها تعجب میکردند.
-«نقشه ها توی پرونده های مهر و موم شده که روش عکس یک پروانه داشت برامون ارسال میشد، اونا دستخط توبودن درسته؟»
جیمز بی توجه به سوال اصلی دین گفت: «من پروانه ها رو دوست دارم. اینو لوکاس بهم گفت.»
دین با یادآوری لوکاس، بغض سنگینی در گلویش احساس کرد. سمت ساک رفت و شروع به جابه جا کردن وسایل کرد، میخواست چراغ قوه رو به زور بین وسایل جا بده تا کمی حواسش رو پرت کنه.
جای خالی لوکاس، یادآور تمام از دست دادن هایی بود که دین در تک تک روزها و شب هایی که در منطقه عملیات میگذروند، حس میکرد. وقتی این خبر رو از رابرت شنیده بود، فقط فندکش رو روشن کرد و سیگار کشید.
دقیقا سه ساعت و نیم، روی نیمکت جلوی حوضچه باغ، سیگارهاشو پشت سرهم روشن و خاموش کرده بود تا درد از دست دادن، یک دوست دیگه اش رو در ریه هایش به یادگار بگذاره.
وقتی از قرار دادن چراغ ناامید شد همونجا کنار ساک نشست و گفت:
«اون شبی که لوکاس ازم خواست تا برای دیدنت بیام... فکر نمیکردم اون مرد ترسناک پشت نقاب، تو باشی... یه بچه ی شکستنی مغرور که فکر و ذکر لوکاس شده بودی... (سرش رو به کمد پشتش تکیه داد و با حسرت ادامه داد)... اگه اونشب اجازه نمیدادم برگردید، الان لوکاس زنده بود...»
جمله آخر دین، درست شبیه به سطل آب یخی بود که بی رحمانه روی تن جیمز پاشیده شد.
«الان لوکاس زنده بود!»
صدای ترک خوردن قلبش، زخمی روی چشمش گذاشت که شوری قطره های سرگردونی که بی وقفه میباریدن، دردش رو بیشتر میکرد.
دین بدون اینک سرش رو بالا بیاره پرسید: «تو اون شب اون یادداشت رو نوشتی که به دست استیو برسونم... من اینکارو کردم، بدون اینکه ازت علتشو  بپرسم... مثل همیشه... فقط اطاعت کردم... »
سکوت!
کمی جدی تر شد و صداش رو بالا برد: «چرا؟ چی توی اون یادداشت بود؟... تو تهدیدش کرده بودی؟...»
سکوت!
دین با کلافگی سرش رو بالا اورد و وقتی چشمهای وحشت زده جیمز رو دید تعجب کرد. چی باعث شده بود تا این حد جیمز رو ویران کنه؟!
-«هی! چیشده! تو خودت رو برای این جریانات مقصر میدونی؟ ... جیمز؟ صدامو میشنوی؟»
فقط یک جمله ی بریده بریده از بین لبهای لرزون جیمز به گوش دین رسید:
«لو...کاس... مرده؟»
دین تازه متوجه شد که چیکار کرده!
اون الان ناخواسته و بدون هیچ مقدمه ای، خبر مرگ لوکاس رو به جیمز داده بود و این موضوع، جیمز رو وحشت زده کرده بود.
جیمز به در اتاق زل زده بود. هیچ حرکتی نمیکرد. مگه اصلا میتونست حرکتی بکنه. از وقتی که توی این جهان رها شده بود، هیچوقت حس واقعی زندگی کردن رو یاد نگرفته بود.
جیمز تنها بود و پیله ای که اطرافش کشیده شده بود تا از اون بهترینِ خودش رو بسازن، داشت کم کم خفه اش میکرد و  فقط یک نفر جرات باز کردن رشته رشته ی اون تارها رو به خودش داده بود. لوکاس با صبوری و حوصله تک به تک اون تارها رو از دورش باز کرده بود تا حداقل روزنه کوچیکی برای نفس هاش باز بکنه.
حالا نبود!
و جیمز با خلا بزرگی توی زندگیش روبه رو شده بود که نمیدونست باید برای مدیریتش چکار بکنه.
+«اون هم منو نمیخواست؟»
دین از سوالی که شنید شوکه شد.
-«من نباید این خبر رو بهت اینطوری می دادم...»
جیمز بیشتر فکر کرد. صدای دین توی سرش اکو میشد و نمیتونست درست بفهمه که چی میگه. توی خودش بیشتر مچاله شد و گفت:«مردن یعنی نخواستن، مگه نه؟ مادرم ... و بعد پدرم... استیو ... ریچارد و حالا لوکاس...»
دین نمیدونست کاری که میکنه درسته یا نه. اما حسی از درونش اونو به این کار وادار میکرد. روی زانوهاش جلو اومد و شونه های جیمز رو بین بازوهاش گرفت و سعی کرد ارامش رو توی کلماتش بیاره.
-«جیمز، مردن با نخواستن فرق داره... کسی که نخوادت ترکت میکنه اما مردن... اون اغلب دست خودم آدم نیست... گاهی حتی توی اوج خواستن این اتفاق میفته...»
جیمز با چشمهای خیسش به دین زل زد. چشم هایی که همین هفت روز قبل به کسی که جای خالیش زخمیش کرده بود التماس کرد تا تنهاش نگذاره! و اون فقط بهش گفته بود «دلش براش تنگ میشه!».
-لوکاس ... میدونست!...
دین به کبودی چشمهای خیس جیمز نگاه کرد، به هق هقی که داشت به زور حبسش میکرد.
-«اون... میدونست... اون ... گفت ... دلش ... برام ... تنگ میشه... اون ... »
دین نفس عمیقی کشید. لوکاس همیشه همه چیز رو میدونست و اون لبخند فکاهی و رفتارهاش، ماسکی بود برای پنهان کردن تمام چیزهایی که از همه اونها بیشتر میدونست.
جیمز دستش رو روی قلبش گذاشت. چیزی جز ضربان و دردی که توی گلو اش داشت خفه اش میکرد حس نمیکرد.
من ... کسایی رو از دست دادم که برای داشتنشون جنگیدم... اما توی اوج خواستنم، توی اوج خواستنش...
قطره اشکی لجوجانه از روی صورتش پایین چکید. نمیتونست ادامه جمله اش رو بگه.
آخه چطور باید به این پسربچه(!) مردن کسی که بخاطرش هرشب به قبرستون میرفت رو توضیح بده.
اون پسر تجسم تمام از دست دادن های زندگی دین بود و این حالش رو بد میکرد.
شونه های جیمز رو رها کرد و از جاش بلند شد و کوله ها رو روی تخت چید.
-«فقط میدونم لوکاس خیلی دوستت داشت... اون اگر مجبور نبود ترکت نمیکرد، و مردنش!... کار کسایی بود که براشون کار میکردی، این تنها چیزیه که ازش مطمئنم.»

ARINYES (طولانی‌ترین فنفیکشن مارولی جهان)Where stories live. Discover now