پارت ویژه(۳)

18 3 0
                                    

⚠️پارت ویژه
🔅می 1999-سال آخر جنگ چهارم🔅

+«چطوره با یه روبان از یه شاخه درخت آویزونش کنیم؟»

دین موتورسیکلتش رو خاموش کرد و گفت:

-«احمقانه است لوک! تو که اونو میشناسی، قبل از رسیدن به هر شاخه ای، با خنجرش اونارو به تیکه های نامساوی تقسیم میکنه.»
لوکاس از پشت موتورش پایین اومد و به اطرافش نگاه کرد. هوا نسبتا خنک بود اما شاخه های درهم درختها حس سنگینی بهشون میداد.
دین با چوب بزرگی که توی دستهاش گرفته بود جلوی پاشو امن میکرد که لوکاس ناگهانی گفت:
«داشتم به این فکر میکردم که ... چرا اون؟...
چرا من نه؟!!»
دین با تعجب به سمتش چرخید، ابروهاشو بالا انداخت و با لحن عجیب و خنده داری گفت:
«جدا داری چنین سوالی می پرسی؟ یه دختر جذاب و شجاع رو ول کنم و از تو خوشم بیاد؟»
لوکاس سر چوب رو از دست دین کشید، اما دین اونو محکم گرفته بود.
دو قدم جلو افتاد و لوکاس با اعتراض گفت: «عوضی دارم جدی ازت سوال میپرسم!»

دین سر دیگه چوب که توی دستاش بود رو کشید و گفت: «منم جدی جوابتو دادم(لبخند بدجنسی زد) حقیقت تلخ رو بپذیر لوک، هیچکس اونقدر احمق نیس که عاشق تو بشه! تو حتی بلد نیستی چجوری باید به یه پسر ابراز علاقه کنی!»
لوکاس اینبار به جای کشیدن چوب، اونو هل داد و مستاصل جواب داد: «... خب بهم یاد بده!»
دین وقتی از جدیت لوکاس مطمئن شد، دست از شوخی برداشت، چوب رو ول کرد و بعد از فکر کردن گفت:
«خب این چیزا یاد دادنی نیس... فکر میکنم وقتی اون زمان ویژه رخ میده و اون کسی که قراره عاشقش بشی رو میبینی، همه چیز بهت الهام میشه!»
لوکاس با بی حوصلگی به درخت تنومندی تکیه داد، اسلحه و کوله اش رو پایین گذاشت و گفت:
«مسخره است! من از هرکسی که خوشم اومده و خواستم چیزایی که توی دلم هس رو بهش بگم دمشو گذاشته روی کولش و فرار کرده!»
دین به شوخی گفت: «شاید چون زیاد حرف میزنی!... (به چشم غره لوکاس توجهی نکرد و ادامه داد) ببین نصیحتای منو آویزه گوش ات کن! دفعه بعد، وقتی اونی که دلتو لرزوند دیدی، زیاد باهاش حرف نزن، سعی کن بیشتر نگاهش کنی... سعی کن به جای لمس کردنش، بیشتر از دور حسش کنی...چه میدونم! طوری باهاش باش که حس کنه کنارت امنیت داره... بیشتر مراقبش باش و به جای حرف زدن، سعی کن حرفاتونو با نگاهتون ردوبدل کنید!»
لوکاس لبخند بی حوصله ای زد و گفت: «اونوقت تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبره؟»
-«چون یه جنگجو وسط میدون رزم نمیخوابه!»
لوکاس اصلا امروز سر کیف نبود. دین کاملا متوجه شده بود و منتظر فرصتی بود تا سر بحث رو باز کنه.
کنارش به درخت تکیه زد و گفت:«آدم خاصی وارد زندگیت شده؟»

کنارش به درخت تکیه زد و گفت:«آدم خاصی وارد زندگیت شده؟»

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
ARINYES (طولانی‌ترین فنفیکشن مارولی جهان)Where stories live. Discover now