تیغ(۲)

54 12 3
                                    

طبق قانون نانوشته الكس، مسئوليت خطير شستن ظرف هاي شام، هميشه برعهده‌ی من بود. همانطور که در آشپزخانه مشغول شستن بودم، تمام سعی ام را می کردم تا از هیچ بحثی جا نمانم اما چند دقیقه ای می‌شد که جولی و دیانا با پچ پچ با هم حرف میزدند.

-«هیچ چیز بدون این طعم از روی تیغ رد نمیشه!»

صدای الکس بود که در باغ با تلفن حرف می‌زد، احتمالا طبق معمول با یکی از همکارانش درباره‌ی فلسفه‌ی درک عمل جراحی و تقدیس آن سخنرانی می‌کرد و من آن را از پنجره آشپزخانه شنیدم، اما گوش‌های ناآرامم بیشتر روی صحبت‌های جولی و دیانا متمرکز بودند. شیرآب را بستم تا بهتر بشنوم، صدایشان خصوصا صدای جولی آنقدر پایین بود که فقط جملات ناقصی از صحبت‌های دیانا را تشخیص می‌دادم.

-«...آخرین پرونده، پدرم رو داغون کرد... منم همینطور، فکر می‌کنم برگشتن دین امید دوباره بهش داده... نه! فقط می‌خوام زودتر از اون خونه بیام بیرون و مستقل بشیم... دعوای بدی بود ... نمی‌‌دونم قراره بعدش...»

گوش هایم را بیشتر تیز کردم. الکس باعجله از باغ وارد خانه شد و به سمت حیاط پشتی رفت. صدای بستن در را نشنیدم.

-«جولیا، من ازش متنفر نیستم اما...» ... «آره کاملا حرفتو قبول دارم... » ... «چطور تحمل می‌کنی؟»...

صدای جولی آنقدر آرام بود که انگار دیانا داشت با خودش حرف میزد.

-«نه... امکان نداره...»

با صدای فریاد الکس، صحبت دیانا نصفه ماند. با تعجب به سمت سالن نشیمن رفتم و با چهره‌ی متعجب دیانا و برعکس چهره خونسرد و آرام جولی روبه رو شدم. با لحنی که می‌خواست ناراضایتی‌اش را پنهان کند گفت: الکس اغلب با رزیدنت‌هاش اینطور حرف میزنه...این اواخر هم سرش شلوغ تر شده.

با صدایی شبیه به پرتاب شدن چیزی، با اشاره دستم به آن‌ها که از روی مبل بلند شده بودند فهماندم آرام باشند و خودم به حیاط پشتی رفتم. الکس دستانش را دور گردنش حلقه کرده بود و طوری نفس عمیق می‌کشید که انگار می‌خواست همه هوای باغ را در ریه هایش جا دهد. به آرامی به او نزدیک شدم و سرفه‌ی کوتاهی کردم. نگاهم روی تلفن بیسیم روی سنگفرش‌ها افتاد.

-اتفاق بدی افتاده؟

سوالم مانند پرتاب کردن تیری در تاریکی بود. اگر جوابم را می‌داد، طبق همان قانون پنجاه درصدم، احتمال داشت اتفاق بدی باشد و اگر جوابم را نمی‌داد، آن‌وقت مطمئن می‌شدم که قطعا اتفاق بدی بوده است.

در چشم‌هایش ناچاری می‌دیدم. انگار باخودش در کلنجار بود که با من حرف بزند. انگار در ذهنش به دنبال جمله‌های مناسبی برای توصیف اوضاعش می‌گشت. به ندرت الکس را در این موقعیت دیده‌بودم. تلفن را از روی زمین برداشتم و به سمتش گرفتم. چشمانش را در چشمانم قفل کرد و بین دو نگاهم، مانند پاندول می‌چرخاند.

ARINYES (طولانی‌ترین فنفیکشن مارولی جهان)Where stories live. Discover now