پروانه(۵)

16 5 0
                                    

حلقه نقره ای رنگ را در انگشت چپم می‌چرخاندم و از دیدن برق‌اش زیر نور لامپ های کوچک رنگارنگی که از جای جای درختان آویزان بودند لذت می بردم. شاید این جشن، ساده ترین مراسمی بود که در ذهنم برای رسیدن به دیانا در نظر داشتم اما نمی توانستم با برنامه ریزی طولانی و کارهای قابل پیش بینی، ریسک خراب شدن آن را بکنم. برنامه ی رابرت هم بی نقص از آب درآمده بود و دین تا هفته آینده خارج از کشور بود و می توانستیم به راحتی به ماه عسل مان هم برسیم. آرثور با جام بزرگی به سمتم آمد و گفت: اگر تا فرداشب هم مراسم رو كش بدي،‌ فايده اي نداره. تو همچنان یک مهمونی مجردی به من بدهکاری، پسر!

جام را از دستش گرفتم و گفتم: تو هم دو ساعت و نیم تاخیر به من بدهکاری!
آرثور لب هایش را جمع کرد و با اخمی مصنوعی گفت: غر نزن استیو، من که بچه هامو براي كمك بهت فرستاده بودم.
سعی کردم خنده ام را جمع کنم: به جز سایمون طفلک، بقیه بچه هات از توی کالسکه و شکم مادرشون نمیتونستن بهم کمک بکنن.
آرثور قهقهه ای زد و گفت: همين ساعت هم كه بهتون رسيدم به لطف موتورسيكلتم بود ... اما به جاش زیباترین مراسم اهدای حلقه‌ها، فوق العاده‌ترین سخنرانی و بهترین آوازم رو برات اجرا کردم، اون هم همزمان با انجام کارهای سنگین نمایشگاهت!
شیرینی را از روی میز برداشتم و گفتم: من پول مفت به بهترین برنامه ریز دنیا نمیدم که کارهام لنگ بمونه!
آرثور دوباره خندید و با دستان سنگینش به پشتم ضربه‌ای زد و گفت: آره درسته، یه عالمه صفر از پول های مفتت توی حسابم خوابیده! ... راستی همه کارهای فردا رو راست و ریس کردم، فقط جای اون دختر خیس ات خالیه!
با کج خلقی گفتم: اینقدر به اون تابلو نگو دختر خیس، فردا سر زبونت میمونه و همین رو جلوی مهمون‌ها میگی.
اما آرثور، بی توجه به تذکر من، ناگهان فریاد زد: هی! کاراگاه! دنبال کسی می‌گردی؟
خط نگاهش را دنبال کردم و استفن را دیدم که با قدم‌هایی تند به ما نزدیک می شد. با صدایی آرام و خونسرد گفت: لوکاس رو ندیدید؟
دور و اطرافم را نگاه کردم و گفتم: نه، تقریبا یکساعت میشه که ازش خبر ندارم.
آرثور با بیخیالی به استفن پوزخندی زد، روي صندلي نشست و گفت: فکر می کردم باید تاالان طبقه بالا با هم باشید.
استفن چشمانش را ریز کرد و با لحن سردی گفت: منظورت از «با هم باشید» چیه؟
وقتی لبخند کشدار روی صورت آرثور را دیدم و متوجه شدم که قصد جواب دادن به این طعنه سنگینش را ندارد، با دستپاچگی گفتم: آرثور منظور بدی نداره. لحظه آخری که دیدیمش گفت میاد پیش تو.
استفن پشت چشمی نازک کرد و باز هم با خونسردی پاسخ داد: ولی نیومده. برف شروع شده و من باید زودتر برم تا به قطار اول صبح برسم اما سویچ ماشینم دست اون جا مونده.
از جایم بلندش شدم و با ناراحتی گفتم: استفن! چرا اینقدر زود میری؟من فکر میکردم برای افتتاحیه فردا میمونی.
استفن نگاهش را از چشم هایم دزدید و زیر لب گفت: دوست داشتم بمونم.اما باید برم... کلودیا نباید زیاد تنها بمونه.
اضطرابش را را از میان کلماتش حس می‌کردم. دستم را روی شانه اش گذاشتم و با قدردانی زیاد به او نگاه کردم و گفتم: واقعا ازت ممنونم که اومدی.
به سردی پاسخ داد: بهت مدیون بودم... اگر لوکاس رو دیدی سویچ رو ازش بگیر و مراقب ماشین باش. من با ماشین الکس میرم و ایندفعه شاید زودتر برگردم.
و شبح وار از ما دور شد.
آرثور همانطور كه با پايش برف هاي تازه را جابه جا ميكرد گفت: همه شواهد عليه شون بود... خودت كه شنيدي، حتي سويچ ماشينش هم...
حرفش را ادامه نداد و باز هم لبخند شيطاني معروفش را زد.
حوصله شنيدن فرضيات منحرفانه‌ي جديدش را نداشتم براي همين گفتم: آرثور دوباره داستان بافيتو شروع نكن!
اما فايده‌اي نداشت، همچنان با پايش روي زمين شكل ميكشيد: بيخيال استيو! اينچيزا كم كم داره باب ميشه! كسي ديگه قايمش نميكنه! حالا كلوديا اسم زنشه؟ به نظرت از حرفم ناراحت شد؟
با خنده گفتم: زمين رو با كفشات سوراخ كردي. کلودیا اسم ایگواناشه... و ناراحت نشده،‌ اون همیشه لحنش همینطوریه و چیزیش نیستزیادی خاصه.... (تن صدایم را پایین آوردم و گفتم)پس بهتره براي بازشدن بخت لوكاس، به اون بيچاره گير نديد.
آرثور از روي صندلي بلند شد و همینطور که کمی گیج می‌خورد، جامش را بالا گرفت و گفت: پس به سلامتی عروسی های خاص و مهمون‌های خاص‌تر!...
من هم جامم را بالا گرفتم و گفتم: به سلامتي دوستي هاي خاص!
بعد از نوشيدن، آرثور گفت: هوا خیلی سرد شده،‌ نمياي بريم داخل؟
به لباس نازکش نگاه کردم و گفتم: نه... کمد لباس من پر از ژاکت بود، اونوقت تو فقط همینو پیداکردی و پوشیدی؟
اخم هایش درهم رفت و گفت: آدم توی عصبانیت نمیتونه درست تصمیم بگیره. حیف اونهمه کیکی که من سفارش داده بودم. شماها دیوانه اید... فقط شانس بیارید که کت و شلوارم تا صبح خشک بشه و لکه هاش رفته باشه وگرنه هیچکدومتونو زنده نمیگذارم...
از فکر به اتفاق دوساعت قبل صدای خنده ام دررفت. دررفتن خنده ام درست لحظه هایی پیش می آمد که میخواستم نسبت به اتفاق درباطن ناراحت کننده ی به ظاهر خنده دار, واکنش تاسف نشان بدهم اما وقتی الکس و لوکاس دست های آرثور را همزمان گرفتند و اورا مستقیم داخل کیک چهارطبقه ای که انتخاب خودش بود,انداختند قطعا ذهنم نمیتوانست به کثیف شدن لباسهایش توجه کند و ناراحت باشد, بلکه تنها چیزی که مدام جلوی چشمم می آمد, قیافه سگ و گربه های مهمانان بود که او را لیس میزدند!
-بخند استیو... بخند... نوبت خنده های منم میرسه... و همانطور كه از من دور ميشد باصدای بلند گفت: بدون من هیچ کار احمقانه ای نکن استیو!
-چطور میتونم! ... میشه به دیانا بگی بیاد بیرون؟
دستش را به نشانه «بله» بالا برد. دلم برای دیانا تنگ شده بود. از این فاصله می‌دیدمش که با بقیه خانم ها در سالن پذیرایی مشغول حرف زدن بودند و نمی خواستم جمعشان را به هم بزنم. از طرفي هم ميدانستم اگر به خانه بروم حتما بين مهمان‌ها و مراسم رقصي كه هنوز تمام نشده بود گير مي‌كنم. همانجا منتظر ماندم تا آرثور پيامم را برساند.
مشغول نگاه كردن به پنجره بزرگ ايوان بودم كه سایمون، پسر آرثور به سمتم دوید و درحالیکه گوشه کت ام را میکشید گفت: «عمو، یک آقا بیرون با شما کار داره.»
شیرینی که در دستم بود را به او دادم و با همان سرعتی که ظاهر شده بود، به سمت خانه دويد و ناپديد شد. با اشاره دستم به دیانا که با آرثور حرف میزد و میخواست به سمتم بیاید فهماندم که بیرون ميروم و زود برميگردم. دیانا به جولی چیزی گفت و جولی هم به شانه الکس ضربه ای زد که مطمئنا منظورش این بود به من سر بزند. منتظر ماندم تا الکس از ایوان به سمتم بیاید. سیگار برگش را زیر پایش انداخت و گفت: «پدر زنت آدم فوق العادیه!»
-«اینو باید به لوکاس بگی که میخواد سر به تنش نباشه!»
الکس اطرافش را نگاه کرد و گفت: «راستی لوکاس کجا غیبش زده؟... به من گفت هوای داخل رو داشته باشم تا بیاد.»
شانه ای بالا انداختم، چون واقعا نمی‌دانستم چه نقشه ای در سرش داشته که مهمانی را ترک کرده بود. الکس پرسید: با استفن میری؟
صدای خنده‌ی همه مهمان‌ها ناگهان بلند شد. آرثور را دیدم که مشغول تعریف کردن مطلبی بود که از ته دل آرزو میکردم، خاطرات شنای تابستان نباشد.
-حواست کجاست استیو؟
مکثی کردم و گفتم: نه... میرم دم در تا ببینم لوکاس اونجاست یا نه. انگار امشب بازیش گرفته.
الکس دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: تو امشب بهترین بودی استیو. همه چیز عالی بود. من و خواهرت به این شادی خیلی احتیاج داشتیم.
چشمانم برقی زد و پرسیدم: یعنی با هم آشتی کردید؟
الکس پلکی بالا انداخت و ژست پیروزمندانه ای به خودش گرفت و گفت: پس فکر کردی توی این چهارساعت مشغول چه کاری بودم؟ هنوز 50درصد از نیروی جوانیم رو حفظ کردم و میتونم مخ دخترا رو بزنم...
اخم هایم در هم رفت. لبخند زد و ادامه داد: هرچند... امشب با 100درصد توانم تونستم، دوباره دل جولیا رو ببرم و با ترفندهايي كه امشب از رابرت ياد گرفتم، بالاخره پيروز شدم.
از شنیدن این جمله آنقدر خوشحال شدم که الکس را بغل کردم. پرسیدم: بابت بچه هم چیزی بهت گفت؟
الکس: آره، یک چيزهايي راجع به ترس های طبيعي زنانه و خاطرات تلخ و از اینجور چیزها ... كاملا دركش كردم و بهش قول دادم هميشه كنارش بمونم و ازش مراقبت كنم. فكر كنم هردومون بايد بهش اين قول رو باهم بديم، چون باعث ميشه نگرانيش كمتر بشه...
-موافقم، جولي لايق بهترين هاست... ممنونم ازت كه كنارشي. اين خيالمو خيلي راحت ميكنه.
الكس دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت: اميدوارم بتونم چيزهايي كه در گذشته پيش اومده رو درست كنم. فعلا به کارت برس و تا وقتی تصمیم نگرفتی پروژه بچه داریتو راه بندازی، از مشاوره رایگان خبری نیست.
از من جداشد و به سمت خانه برگشت. از کنار استفن که مشغول استارت زدن ماشین بود رد شدم و جلوی در ایستادم. مطمئن بودم این موش و گربه بازی، باز هم از همان نقشه های لوکاس برای غافلگیری من است. صدای طوفانی امواج دریا، موسیقی را که همچنان از داخل خانه می آمد می بلعید. موج های کف آلود سرد با هر ضربه به تخته سنگ ها به هزاران جهت مختلف پخش می شدند و افکار پراکنده‌ام را تداعی می کردند: لحظه ای حلقه هایمان را در دست یکدیگر انداختیم ، بوسه شیرین ازدواجمان، اشک های باورنكردني رابرت که سعی میکرد با زدن عینکش در شب آن ها را بپوشاند، لحظه ای که الکس و لوکاس، آرثور را روی کیک پرت کردند، ترس های بارداری جولی، دفترچه يادداشت پدر و وصيت نامه نصفه اش و آن یادداشت عجیب داخل سطل! ... صدای تایر ماشین حواسم را پرت کرد.
نمیدانستم چنددقیقه گذشته بود که جلوی در منتظر مانده بودم. استفن از جلوی من رد شد و خداحافظی اش را با بوق کوتاهی به گوشم رساند. قبل از دورشدنش شيشه را پايين كشيد و با لحن خشک همیشگی اش گفت: از آرثور براي رفتارم عذرخواهي كن. شماها... یک جورایی... بهترین دوستای من هستید... درواقع تنها کسایی که برام باقی موندن.
از تعریف زورکی اش لبخندي زدم و به او دست دادم. «خیلی زود میبینمت» استفن هميشه همينطور بود. پشت آن نقاب سرد و بي روحش، فقط من ميدانستم كه چه داستان هاي تلخی را پنهان كرده است. همانطور که به دور شدن ماشینش خیره می شدم، ماشین دیگری، آن طرف خیابان با فلاشر به من علامت داد.
اخم هایم در هم رفت. چطور متوجهش نشده بودم. برخلاف داخل باغ، جاده به خاطر انبوه كاج هاي بلند اطرافش تاریک تر به نظر مي‌رسيد. دست هایم را داخل جیب کت ام فرو کردم تا از سرما جلوگیری کنم. کمی که نزدیک شدم، سرجایم ایستادم. شک و دو دلی تمام وجودم را پر کرده بود. از سکوت و این قایم موشک بازی ترس به دلم افتاده بود. صدای خش خش درختان اطرافم، شبیه به قدم زدن بود. نفسم را در سینه ام حبس کردم و گذاشتم قدم ها بیشتر به سمتم نزدیک شوند. دستم را مشت کردم و منتظر ماندم. همانطور که به ماشینی که فلاشرش خاموش بود خیره شده بودم، ناگهان سایه سیاه رنگی جلویم ظاهر شد و از شدت ترس فریاد زدم و روی زمین افتادم.

ARINYES (طولانی‌ترین فنفیکشن مارولی جهان)Where stories live. Discover now