باروت(۴)

5 4 0
                                    

آرثور که به نظر حالش بهتر شده بود و تیشرت نازکی به تن داشت وارد سالن شد و بدون هیچ مکثی دوباره میکروفون را روشن کرد تا به اصطلاح خودش مجلس را گرم کند. با صدای دورگه اش گفت:
«اگر میشد از سکوت برق تولید کرد، قطعا با این مهمونی میشد یه نیروگاه رو شارژ کرد... باید ریتم رو تند کرد و صداهارو ببرید بالاتر!... »
صدای موسیقی بلندتر شده بود. کنار الکس ایستادم و بدون مقدمه گفتم:«باید به رقص دعوتش کنی!»
الکس باتعجب پرسید:«ببخشید؟»
شکلات را در دهانم گذاشتم و گفتم:«برای شروع یک عذرخواهی خوب، همیشه دعوت به رقصیدن، دل عصبی ترین زن ها رو شاد میکنه»
الکس چشم هایش را ریز کرد و گفت:«چرا فکر میکنی من نیاز به عذرخواهی کردن دارم؟»
شانه ام را با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم:«تو نیازی نداری، ولی همسر زیبات نیاز به شنیدنش داره؛ هرچقدر هم که بخواید با «عزیزم» صدا کردن همدیگه توی جمع، این مشکلات رو قایم کنید»
از اینکه دستش را خوانده بودم خنده اش گرفت و گفت: «تو مثل یه روباهی رابرت!»
گفتم:«ممنون، اولین نفر نیستی که اینو میگه... نظرت راجع به حرف های لوکاس چیه؟ بهش اعتماد داری؟»
الکس جامش را سرکشید و گفت:«دوساله که توی حفاظت شده ترین قسمت سیستم داره کار میکنه و ما ازش خبر نداشتیم... نمیدونم دیگه میتونم به کی اعتماد کنم...»
همانطور که به حرفهایش گوش میکردم، حواسم به دیانا هم بود که با دوست هایش صحبت می کرد. کمی بعد به پنجره سرتاسر شیشه ای سالن نگاه کرد و استیو که در حیاط بود از پشت شیشه برایش دست تکان داد.
الکس زیر گوشم زمزمه کرد:« من یه یادداشت عجیب پیدا کردم... دقیقا بعد از تماسی که جمعه شب با هم داشتیم، با من تماس گرفتن و ازم میخواستن به دست استیو برسونمش، میدونی چی اش واسم عجیب بود؟ (به چشمهای منتظرم نگاه کرد و ادامه داد)... صدای یک پسر جوان بود که اینو از من میخواست... تاکید داشت اون برگه رو باید استیو ببینه»
سعی کردم چهره ام را طبیعی نشان بدهم و پرسیدم:«یادداشت تهدیدآمیز بود؟ فکر میکنی برای استیو نقشه ای دارن؟»
الکس با خونسردی سیگار برگی از داخل جیب کتش بیرون آورد و بعد از روشن کردنش، پک عمیقی از آن کشید و  پرسید:«راجع به کتاب مادر چیزی شنیدی؟...»
هیچ کلمه ای از بین لب هایم خارج نشد. به چشم هایم که نگاه کرد، خودش متوجه شد که چه موضوع ترسناکی را پیش کشیده، جمله اش را ادامه داد:«...راه های ترجمه اون کتاب به ظاهر مقدس رو فردریک توی یک دفترچه نوشته که رمزنگاری اش کرده. حالا قسمت ترسناکتر ماجرا میدونی کجاست؟ اینه که اون دفترچه رو احتمالا فقط استیو میتونه ترجمه کنه و خدا میدونه چندنفر الان دنبالشن...پس اگر فرض کنیم اون یادداشتِ کوتاه «نفرین اول» به این جریانا ربط داشته باشه، آره، میتونم بگم اون یه یادداشت تهدیدآمیز برای استیو محسوب میشد»
جولی در گوش الکس چیزی گفت و الکس مکالمه مان را قطع کرد. بی صبرانه منتظر شنیدن بقیه توضیحاتش بودم که از لبه‌ی مبل فاصله گرفت و گفت:«الان برمیگردم و راجع به اون دفتر بیشتر باهم حرف میزنیم و بعد قضاوت رو به خودت می‌سپرم آقای دادستان!»
خطاب کردنش طعنه آمیز بود. از سالن بیرون رفت و من را با سوالات زیادی تنها گذاشت. جولیا نزدیکم نشست و گفت:« خداروشکر که به جز من هم یک نفر دیگه اینجا مضطرب شده!»
به او نگاه کردم و لبخند زدم:«منظورت رو متوجه نشدم»
خنده ی عصبی کرد و گفت:«منظورم اینه که وقتی یکی از اعضای خانواده ات که خیلی بهش وابسته هستی، ازت دور میشه، اولش حس بدی به آدم دست میده؛ شاید حتی حس گناه بکنی و از خودت بپرسی من براش کم بودم؟ بعد کم کم میفهمی از اون آدم ناراحت نیستی، ازدست خودت کفری هستی و اینه  که مضطربت میکنه»
منظورش را کاملا متوجه شدم و پرسیدم:« از این مضطرب هستی که چرا تا این حد، خودت رو به استیو وابسته کردی؟»
تایید را که از چشم هایش گرفت، ادامه دادم:«آدم ها وابسته به دنیا میان و کل زندگیشونو تلاش میکنن تا مستقل بشن؛ پس اضطراب کمترین چیزیه که بخاطر دوری از وابستگی هات باید بهش دچار بشی.»
الکس بعد از تمام شدن صحبتش با استیو به سالن برگشت. هرچقدر از پشت شیشه دنبال استیو گشتم اما ندیدمش. الکس دستش را به سمت جولیا دراز کرد و گفت:« افتخار رقص به من میدید بانو»
جولیا لبخند مهربانی زد و از جایش بلند شد. موسیقی تند بود اما هردوی آن ها با آرامش و طمانینه ی خاصی می رقصیدند. حرکتشان آنقدر موزون و هماهنگ بود که فکر میکردم سالیان سال است که حتی عشق بازی هایشان هم با هر گام و پیچ و چرخش رقص، صورت میگیرد. الکس دست جولیا را گرفت و او را چرخاند. چقدر دلم میخواست این لحظه را با کسی سهیم میشدم اما سنگ سخت قضاوتهایی که از دیگران در گلویم بود در تمام این سالها حتی اجازه نزدیک شدنم را به کسی نمی داد.
با اینکه غرق در رقص آن ها بودم اما برای لحظه ای گوش هایم با صدایی که از بیرون شنیدم تیز شد. مطمئن بودم صدایی شبیه به شلیک شنیدم! در آن همهمه ی شادی و حرف و موسیقی و صدای طوفانی که از بیرون شنیده میشد، آن صدا آنقدر برایم خاص و عجیب بود که من را وادار به بیرون آمدن از خانه کرد.
با احتیاط، به سمت در ورودی باغ رفتم. صدای داد و فریاد ضعیفی را که شنیدم تمام سلول های بدنم به صورت غریزی به سمت در ورودی بیشتر کشیده شدند. نمیتوانستم بدون اسلحه ریسک کنم برای همین گوشی را در آوردم و پیامی به الکس دادم. صدای داد و فریاد کمی بیشتر شد و بعد از آن صدای گاز دادن ماشینی را شنیدم. دیگر نمیتوانستم منتظر الکس بمانم. در باغ را باز کردم و پشت سرم الکس را از دور دیدم که به من نزدیک میشد. کمی قوت گرفتم و جلوتر رفتم و برای یک لحظه از دیدن صحنه ی روبه رویم ماتم برد.
قلبم تیر کشید و روی زمین افتادم. الکس به سرعت خودش را به من رساند و وحشت زده گفت: چیشده؟! و بعد از دیدن صحنه روبه رویمان، داد کشید و به سمت لوکاس دوید و او را بغل گرفت.
لوکاس غرق در خون روی زمین پوشیده از برف افتاده بود و  آنطور که تکان میخورد و میلرزید، مطمئن بودم داشت جان میداد. روی زانوهایم خودم را به او رساندم.
خون از دهانش جاری شده بود. الکس مات و مبهوت فقط صورتش را نوازش میکرد و با او صحبت میکرد.
لوکاس با کلمات ضعیف و نفس های بریده بریده چندبار اسم «استیو» را تکرار کرد. کمی طول کشید تا الکس بتواند عمق فاجعه ای که من تازه متوجهش شده بودم را درک کند و  بتواند ذهنش را منسجم کند. دستش را از دست لوکاس بیرون آورد و تنها کاری که از دستش بر می آمد را برای لوکاس انجام داد. سرش را خم کرد و پیشانی اش را بوسید!
و جلوی چشم های وحشت زده‌ی من به سرعت به سمت باغ رفت.
سر لوکاس را روی زانویم گذاشتم. میخواست چیزی به من بگوید اما متوجه نمیشدم. قلبم برای لحظه ای تپیدن را فراموش کرده بود. لوکاس همچنان دهانش را مانند ماهی بازوبسته میکرد و هیچ صدایی نداشت. کلمات بریده بریده و نامنسجم «جیمز...تو... باید...» باعث شد به او بگویم:
«آروم باش لوکاس، من پیشتم...همه چی درست میشه»
و دوباره دروغ! 
دستش را محکم تر گرفتم. مغزم از کار افتاده بود و نمیفهمیدم باید پیشش باشم یا از جایم بلند شوم و برای کمک به باغ بروم. تلفنم را درآوردم و سریع به اورژانس زنگ زدم. بعد از حرفها و توضیحات روتین با صدای بلندی پشت تلفن دادکشیدم:«...خیلی سریع!... یک نفر گلوله خورده!...»
مشت دستش را باز کرد و موبایلش را که تاالان  محکم در دستش گرفته بود کف دست من گذاشت. به چشم‌های خیس از اشکش نگاه کردم و خودم هم به زحمت اشک هایم را نگه داشته بودم. همین چندلحظه قبل داشتیم با هم حرف میزدیم و این اتفاق ناگهانی تر از تمام مرگ هایی بود که در اطرافم تجربه کرده بودم.
+«م-مر-راقب... پر-وانه ام... با-ش...»
-«هیش... هیش... تو نباید اصلا صحبت کنی...باید سعی کنی آروم باشی... به من نگاه کن لوکاس... باید چشماتو باز نگه داری...!»
+« ف-قط... یه... ب-بچه...اس-ت»
همین!... فقط همین جمله و بعد از شنیدن آن با وحشتی که میخواستم آن را عمیقا مخفی کنم، به مردمک های سبز ساکن و لرزش تن اش که کاملا از بین رفته بود، خیره شدم.
-«لوکاس... نباید چشماتو ببندی... شنیدی چی گفتم؟»
سکوت!
چند لحظه بیشتر طول نکشید که با صدای غرش بلند موتورسیکلت به خودم آمدم و الکس را دیدم که با نهایت سرعت به سمت انتهای جاده گاز داد و دور شد.
همانطور که به چشمهای لوکاس زل زده بودم با شوک و ناباوری اجازه دادم اشک هایم را که جاری شده بودند تمام صورتم را بپوشانند.
ذهنم ناخودآگاه به سمت جمع آوری مدارک و مقصر شمردن کسی می گشت. یک نفر حرف های ما را در اتاق شنیده بود و این اتفاق قطعا نتیجه همان بود اما استیو!
اگر او را برده باشند، باید خودم را برای چه چیزهایی آماده می کردم؟
دستم را به آرامی روی صورت لوکاس کشیدم تا چشم هایش بیشتر از این من را شرمزده نکند.
ته دلم آرزو می‌کردم، هرچه سریعتر از آن دور، موتور را با دو سرنشین ببینم اما هرچقدر صبرکردم فایده ای نداشت. با صدای فریاد آرثور سرم را چرخاندم.
+«خدایا... رابرت ... اینجا چیشده؟!!!. من صدای موتورم رو شنیدم و ... لوکاس!!... اون لوکاسه؟!!...»
آرثور با شتاب به سمتم دوید اما از شدت هول و وحشت روی زمین افتاد و همانطور خودش را کشان کشان به سمتمان رساند. دستش را روی نبض لوکاس گذاشت و با چشم هایی وحشت زده گفت: چه اتفاقی افتاده رابرت!؟ کی اینکارو کرده؟ ... (سرش را روی سینه ی لوکاس گذاشت و دوباره با چهره خشمگینش به من نگاه کرد) حرف بزن رابرت!...
مانند یک مرده به چهره اش خیره شدم. هیچ کلمه ای نمیتوانستم بگویم... آرثور با صدای بلند شروع به کمک خواستن کرد و بلند گفت: «به آمبولانس زنگ زدی؟... رابرت؟ میشنوی چی میگم؟!!»
در کمتر از چند ثانیه تمام مهمان ها بیرون آمده بودند. صدای آژیر پلیس و آمبولانس را زودتر از آنچه که فکرش را میکردم شنیدم. شاید زمان برایم زودتر میگذشت. سر لوکاس را همچنان محکم در آغوشم گرفته بودم و حتی وقتی چندنفر با روپوش های سفید جلویم ظاهر شدند، نمیخواستم از او جدا شوم.
سعی کردم از جایم بلند بشوم. نور چراغ های گردان، چشم هایم را میزد. پلیس تمام مهمان ها را به سمت باغ برگرداند. تمام آن جمعیتی که اطرافم بودند به یکباره از جلوی چشمانم گذشتند. صدای جیغ دیانا قلبم را تکه تکه کرد.
سرم گیج رفت و روی زمین افتادم. با چشم های نیمه بازم کفش چرم قهوه ای رنگی را دیدم که با پاچه شلوار تا زده ای کنار دوربینی شکسته ایستاد، آن را برداشت و داخل پاکت گذاشت. امیدوارم بودم لوکاس از کسی که به او شلیک کرده و یا استیو را باخودش برده بود فیلم گرفته باشد.
پرستاری من را روی برانکارد گذاشت اما دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: «من خوبم.»
دیانا خودش را در بغلم انداخت و شروع به گریه کرد:«بابا... تو خوبی؟... زخمی شدی؟ ... این خون مال توئه؟...»
به دنباله ی دامنش نگاه کردم که از کشیده شدنش روی زمین، با مخلوطی از گل، برف و خون پوشیده شده بود. لباس عروس لعنتی!... دیروز نباید می‌گذاشتم آن را تنش کند.
تاثیر داروی آرام بخشی که داخل سِرم تزریق کرده بودند پلک هایم را سنگین کرده بود.
-«بابا... صدامو میشنوی؟... استیو هم با تو بود؟... بابا...»
سِرم را از دستم بیرون کشیدم و به چشم های پر از اشک دیانا نگاه کردم. باید هوشیار می بودم و در آن لحظه، هیچ کلمه ای به جز «متاسفم» از بین لب هایم خارج نشد.

ARINYES (طولانی‌ترین فنفیکشن مارولی جهان)Where stories live. Discover now