پروانه(۳)

19 5 0
                                    

گاهی که نیمه شب کابوس تنها شدنم را می‌دیدم، جولیا برایم داستان پروانه‌ی کوچکی را با آواز زمزمه می کرد که وقتی می خواست از پیله‌اش بیرون بیاید یک بال‌اش می‌شکند و من آنموقع، آرجی را مانند همان پروانه زیبا تصور می‌کردم. با یک بال شکسته که نمی‌توانست به خاطرش همراه با من به خوبی بدود یا از درخت بالا برود.

یادم آمد یکی از تابستان های دور کودکیمان، جولی کمک کرد تا خانه‌ی درختی مان را به جای روی درخت ها زیر یکی از درخت های جنگل بسازیم و با خواهر آرجی برایمان چای و کیک درست کردند. بوی کیک پرتقالی و چای و صدای خنده های خواهر دوقلویش که دوست داشت مدام دست من را بگیرد و من را ببوسد آنقدر محسوس بود که با یادآوری همه‌ی آن بازی های کودکانه آهی از حسرت کشیدم. دستم را از روی شیشه حمام برداشتم و جلد دفترچه را در دست دیگرم محکم فشار دادم. همان جا روی صندلی نشستم و دوباره از پنجره بیرون را نگاه کردم. واقعا دوست داشتم ساقدوشم در این مراسم بهترین دوست کودکی ام باشد اما ... بوی چوب سوخته... صدای جیغ و پروانه هایی که به آرامی روی زمین می افتادند. اینها ماشین زمان خاطراتم تا ابد باقی می ماندند.

جولی از داخل حمام گفت: میدونستی هانان ماه قبل فوت کرده؟ صبح که تماس گرفتم پسرش گوشی رو برداشت و خب من خیلی دیر متوجه شدم.

با ورق زدن برگه های دفترچه، دست از ورق زدن گذشته ام برداشتم و به صفحه ی دیگری رسیدم که یادداشت متفاوتی مانند قبلی ها داشت.

-پس پشت تلفن همه چیز رو براش تعریف کردی... از چیزی هم خبر داشت؟

+آره همه چیزوگفتم، خودش هم وکیله.

داخل آن صفحه چندین عدد با حروف پراکنده نوشته شده بود. شبیه به محاسبات ریاضی با اعداد رومی بود.

پرسیدم: کمکمون میکنه؟

جولی گفت: یه جور عجیبی حرف می‌زد. گفت به پرونده های پدرش فعلا دسترسی نداره.

برگه ها و کتاب های روی میز الکس را یکی بعد از دیگری جابه جا کردم تا برگه سفیدی برای یادداشت پیدا بکنم. احساس میکردم بین آن اعداد و خطوط نامفهوم وصیت نامه نصفه که احتمالا متعلق به جولی بود، میتواند ارتباطی وجود داشته باشد.

-پس ما هم صبر می‌کنیم...

برای لحظه‌ای از پنجره اتاق، الکس را دیدم که با دختری در حال صحبت بود و مدام دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد. دختری با موهایی طلایی که لباس رسمی شبیه به مهماندارها پوشیده بود و سینی نوشیدنی در دست داشت. احتمالا خدمتکارو پرستار جدیدی بود که به جای آقای هاروی استخدام کرده اند.

آنقدر سرگرم پیداکردن آن کاغذ بودم که متوجه نشدم دستم داخل سطل کاغذهای باطله الکس است. رسیدهای بانکی و چرک نویس ها را باز می‌کردم و با نگاهی گذرا دوباره آنها را سرجایشان برمی‌گرداندم. کم کم از پیدا کردن خسته شده بودم که چشمم به آخرین برگه مچاله شده خورد. یک طرف ان نوشته داشت و طرف دیگرش سفید بود. وقتی چروک آن را باز کردم، با تعجب به نوشته های آن خیره شدم:

ARINYES (طولانی‌ترین فنفیکشن مارولی جهان)Where stories live. Discover now