تیغ(۴)

65 12 5
                                    

دستم روی دستگیره‌ی در انبار خشک شد. چرا باید بحثشان به پدر رسیده باشد؟
خواستم بایستم و بیشتر گوش کنم اما صدای وجدانم که انگار امشب شیفت کاری‌اش بود، من را مجبور کرد تا داخل انبار بروم. قبل از بستن در انبار, سایه الکس را دیدم که جولی را بغل کرد و جولی بدون هیچ مقاومتی سرش را روی شانه هایش گذاشت. حس می‌کردم از زمان بارداری جولی به بعد، همه چیز در این خانه به هم ریخته و آن ها مدام تلاش می‌کردند تا تکه های آن را با ظاهرسازی بپوشانند اما این آغوش و این آرامش بعد از بحثشان, نمیتوانست ظاهرسازی باشد.

کلید برق را پیداکردم. انبار شلوغ جولی، بعد از آنکه میز را واژگون کرده بودم، شبیه به بقایای خانه‌های به جا مانده از جنگ شده بود. بعد از ماجرای ظهر، دیگر فراموش کرده‌بودم که برای مرتب کردن وسایل به آنجا برگردم. ساک وسایلم زیر کتاب‌ها دفن شده بود و باید نجاتش می‌دادم. این انباری لعنتی با این بوی خاک آشنایش، حواس پرتی بزرگی برای کارهایم بود. چشم هایم را بستم. نباید می‌گذاشتم دوباره خاطره‌ای من را در خودش غرق کند. ساک را به زحمت و بعد از پرت کردن چندین کتاب و دفتر بیرون کشیدم و برگه‌ هایی که به آن چسبیده بود را کنار زدم. قبل از اینکه زیپ ساک را باز کنم، نقاشی‌ عجیبی که روی یکی از کاغذهای پاره کشیده شده بود توجه مرا به خودش جلب کرد. برگه را بالا گرفتم تا نقاشی ونوشته های عجیب آن برایم واضح‌تر شوند. خط نوشته برایم آشنا بود اما باید برای خواندنش حتما از ذره بین استفاده می‌کردم.

برگه طوری پاره شده بود که انگار از هر دوسمتش قسمت های گمشده‌ای داشت. از بین تمام آن نوشته های ناقص و عجیب, تنها عبارتی که توانستم بخوانم یادداشتی با روان نویس زرد رنگ بود که بالای آن برگه ی نامفهوم، نوشته شده بود: «سزار چهاردهم».

میز را کنار کشیدم و به دنبال بقیه برگه ی ناقصی که پیدا کرده بودم، تمام کتاب‌ها را زیرورو کردم. آنقدر سرگرم گشتن بودم که متوجه باز شدن در انبار نشدم.

-«نگرانت شدم، خودکار پیدا نکردی؟»

صدای دیانا بود. از پشت قفسه بیرون آمدم و گفتم: خودکار... آره ... داشتم دنبالش می‌گشتم.

جامدادی‌ام را از روی چهارپایه برداشت و گفت: «اینجاست» خاک صندلی را پاک کرد و ادامه داد: اینجا برگه هم داری. میتونیم همینجا بشینیم و یادداشت کنیم؟

به ژاکت نازکی که تن اش بود اشاره کردم و گفتم: سرما نمیخوری؟

روی صندلی نشست و گفت: نه اینجا حس خوبی به آدم میده.

هنوز در ذهنم آن اعداد و کلمات می چرخیدند. از کارتن کنار دستش عروسک کوچک موطلایی را بیرون آورد، لبخندی روی لبانش نقش بست و پرسید: این‌ها وسایل خونه‌ی قدیمی تونه؟

گفتم: آره. اون عروسک موردعلاقه جولی بود. میخوای براش لباس بدوزی؟

خندید و با حرص گفت : استیو! تو واقعا نمیخوای این شوخی رو تموم کنی؟...

برگه ای را به سمتش گرفتم و گفتم: واقعا نه... بیا از لباس عروسی شروع کنیم.

و خنده ام را به زحمت نگه داشتم. دیانا آماده نوشتن شد و بعد ازینکه زیر لبش فحش کوتاهی نثارم کرد گفت: اگر نمیخوای کمک کنی، حداقل ساکت باش تا من بنویسم.

ذهنم هنوز درگیر پیداکردن بقیه آن برگه‌ی مرموز بود. فکری به ذهنم رسید و گفتم: اگر میخوای ساکت باشم باید بذاری اینجا رو مرتب کنم.

دستش را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت: راحت باش...

برای رد شدن از آن منطقه جنگی و رسیدن به قفسه‌های آخر انبار، باید اول میز را به حالت اولش برمی‌گرداندم.

دیانا:"استی بعد از اینکه اومدی اینجا، به پدرم زنگ زدم و راجع به تصمیممون باهاش صحبت کردم. بااینکه اولش کلی حرفهای قشنگ برات ارسال کرد اما درنهایت گفت که هوامونو..."

بقیه صحبتش را نمی‌شنیدم. نگاهم به بسته‌‌ی تیره‌ی نیمه پاره‌ای که شبیه به یک کتاب بود و بین پایه‌های میز جاساز شده بود قفل شد. به اطرافم نگاه کردم و بعد از پیدا کردن میله‌ی جالباسی قدیمی‌مان، به سرعت به جان پایه های میز افتادم. دیانا که از این رفتار من جاخورده بود گفت: استیو تو حالت خوبه؟ با میز چیکار داری؟

چند دقیقه مجبور شدم با میز کلنجار بروم. از صدای ضربه‌های بلند میله ها که به میز برخورد می‌کرد جولی و الکس با نگرانی به انبار آمده بودند.

-معلوم هست با میز تحریر من چیکار داری می کنی؟

اما من بدون توجه به اعتراض جولی، به هر زحمتی که بود بسته را از بین پایه‌ها بیرون آوردم و با نگاه کردن به آن متوجه شدم چه چیزی است.

دیانا گفت: دست‌هات زخمی شدن!

به انگشت‌هایم نگاه کردم و با کشیدنشان به شلوارم خون رویشان را تمیز کردم. جولی چینی به دماغش داد و گفت: اون دیگه چیه؟

دفترچه‌ی کوچک و کهنه‌ای را که در دستم بود، مانند یک شی باارزش بازکردم و گفتم: خودت چی فکر می‌کنی؟

دیانا پارچه سفیدی که جولی آن را رنگی کرده بود به سمتم گرفت و گفت: فکر کنم طلسمه که اینطور تو رو دیوانه کرده.

الکس یک قدم لرزان جلو آمد و برگه پاره را از روی میز برداشت و بریده بریده گفت: اینو از کجا ...پیدا کردی؟

جولی پرسید: چیو پیدا کرده الکس؟... برگه را از الکس گرفت و بعد از نگاه کردن به آن گفت:"این دیگه چیه؟"

ARINYES (طولانی‌ترین فنفیکشن مارولی جهان)Where stories live. Discover now