Part 1

455 75 10
                                    


-  گفتم که روبروی دفتر دادستانی ، منتظر تهیونگم ...
انگشت اشاره اش رو گوشه ی فرمون ماشین کشید ، با کلافگی در جواب زن گفت و قبل از اینکه اون بتونه به غر زدن هاش ادامه بده ، با تظاهر به دیدن کسی ادامه داد : اووو هیونگ ... مامان باید قطع کنم اون اومد ...
-  جیمین تو باید به پدرت سر بزنی اون ...
میون حرف زن پرید و با عجله گفت : سعی میکنم بیام ... دیگه باید برم . میبوسمت ...
تماس رو قطع کرد و نفسش رو با کلافگی بیرون فرستاد . چند ثانیه ای به گوشی خیره شد و بعد کنارش انداخت .
-  نمادِ بارزِ به فاک دادن مغزمی ...
در حالی گفت که نگاه خسته و بی حسش رو به آسمان میداد .

خورشید ، جایی میون ابر های خاکستری رنگ بود . پرتو های اندکی از نور ، از بین لایه های ابر به زمین میتابید . اوایل پاییز بود و هوا کمی سرد تر شده بود .
قطره های ریز و اولیه ی بارون روی شیشه ی ماشین مینشستن . دستش رو بیرون برد و قطره های بارون رو با سر انگشتانش لمس کرد . نفس عمیقی گرفت ؛ عاشق بوی بارون بود ، عاشق قدم زدن و خیس شدن پوستش زیر بارون ...
نگاهش رو از انگشت های دستش برداشت و سمت ساختمان انداخت .

همون لحظه تکون شدیدی خورد و به جلو پرت شد ، صدای بلند و وحشتناک برخورد چیزی به ماشین اومد و ترسیده به اطراف نگاه انداخت .
با وجود لرزش کمی که تو دستاش بود در ماشین رو باز کرد و پیاده شد . در رو تو دستش برای لحظه ای نگه داشت و به عقب ماشین که ضربه خورده بود نگاهی انداخت و بعد به ماشین مشکی رنگ پشتش ...
در رو رها کرد و همینجور که نگاهش روی سپر آسیب دیده و خورده شیشه های روی زمین بود ، قدم برداشت و اخم کمرنگی بین ابروهاش نشوند
-  حواست کجاست ؟ چرا درست رانندگی نمیکنی ؟ ببین چیکار کردی ...
صدای باز شدن در ماشین عقبی بلند میشه و بعد از اون ، بوت های مشکی رنگ راننده اش ، زمین رو لمس میکنن .
صدای زنگ گوشیش باعث میشه حین غر زدن و بدون نگاه کردن به پسر بلند قد مشکی پوش که خیره به اجزای صورتشه ، سمت ماشین خودش پا تند کنه و بعد از برداشتن گوشی و دیدن اسم تهیونگ بلافاصله جواب بده : الو هیونگ ...
لحظه ای مکث میکنه و بعد برای جواب دادن به سوال تهیونگ که پشت خطه ، نگاه کوتاهی به فاصله ای که تا ساختمان داره میندازه
-  آره یکم پیش رسیدم ، ولی الان تصادف کردم و یکی از عقب زد به ماشینم ...
صدای آهسته و نامفهوم تهیونگ تو فضا پخش میشد .

پسر مشکی پوش تمام مدت با لبخندی محو ، ذره به ذره ی رفتار پر ظرافتش رو تماشا میکنه . شلوار جین جذب که به خوبی پاهای خوش تراشش رو به نمایش گذاشته و پیرهن بزرگی که تن نحیفش رو تو خودش پنهان کرده .
چقدر دلتنگ به آغوش کشیدن تنش بود ، دلتنگ قفل کردن دست هاشون تو هم ، انگشت هایی که بوسیدنی ترین بودن و حالا زیر آستین های بلند پیرهنش قایم شده بودن . با قلبی که برای رفع دلتنگیش به سختی به سینه میکوبید ، به بدنه ی ماشین ، جایی کنار در تکیه داد و با لذت محو تماشای حرف زدنش شد . صدایی که یه روزی آرامشش بود ...

Black bird (Vmin)Where stories live. Discover now