جیمین و هوسوک متعجب از اتفاقی که پیش روشون افتاد. با سکوتی عمیق شاهد پسری بودند که روی زمین افتاده بود. دیگه خبری از تنش چند لحظه قبل نبود. نه جیمین و نه هوسوک هیچ عکس العملی نشون نمی دادند تا اینکه بالاخره بعد از لحظه ای هوسوک خودش رو جمع و جور کرد و گفت : جادوگری چیزی هستی؟
جیمین با گیجی بهش نگاه کرد و سعی کرد گلوی خشک شده اش رو صاف کنه اما موفق نبود. هوسوک کاملا بیخیال با سر به پسر بیهوش رو به روش اشاره کرد و ادامه داد : انتقام سختی گرفتی. کشتیش؟
جیمین که حالا کم کم داشت از شوک اولیه خارج می شد گفت : حتماً با نیروی انتقام درونم این کار رو کردم؟
هوسوک بشکن زد و گفت : دقیقاً.
*
پاها و بازوهایی عضلانی و سینه ی سفت و محکمی که به آرومی به خاطر دم و بازدم بالا و پایین می شد، نشون می داد این پسر به سختی برای خوش هیکل بودن روی بدنش کار کرده.
چشم های جیمین از بازوهای کلفت جونگکوک به سمت ساعد پسر کشیده شد. آستین لباسش بالا رفته بود و خالکوبی های شلوغ خودشون رو به خوبی نشون می دادن. جیمین دقیق تر به خالکوبی ها خیره شد اما چیزی از اونها سر درنیاورد. نگاهش یاغی شده بود و هر چند مدت یکبار روی صورت جونگکوک ثابت می شد. نگاهش چسبیده بود روی چهره ی جونگکوک و قصد جدا شدن نداشت.
قفسه ی سینه اش درد می کرد. تمام خاطراتی که به بخش تاریک ذهنش رونده بود حالا با کمال پررویی جلوی چشم هاش خودنمایی می کردند. با صدای لرزش موبایل جونگکوک روی میز کنار تخت، بالاخره نگاهش رو از پسر گرفت.
با دیدن اسم مخاطب که "ته" سیو شده بود، موبایل رو برداشت. این پنجمین بار بود که زنگ می زد. جیمین با هر بار زنگ زدن ته، استرس بیشتری گریبانش رو می گرفت. انگشتش رو بالای دایره ی سبز رنگ گرفت و با این فکر که بالاخره یه نفر باید میومد و این پسر رو با خودش می برد، دایره رو کشید. آب گلوش رو به سختی قورت داد و خواست حرفی بزنه که صدای پشت خط خفه اش کرد.
+کوک؟ کجایی؟ من الان جلوی در رستورانم همکارات میگن امروز نیومدی. گوشیت هم که جواب نمی دی نگو که برای مصاحبه رفتی؟
صداش مردونه شده بود. عمیق و با جذبه.
+جونگکوک یه حرفی بزن.
-من جونگکوک نیستم.
سکوت...
صدای نفس های هر دو پشت گوشی رد و بدل می شد.
+شـ..شما؟
تهیونگ صدا رو به سرعت شناخته بود اما نمی خواست باور کنه.
-شاید نشناسی اما من پارکم معلم ریاضی دبیرستانتون.
حرف جیمین کنایه داشت. مگه می شد با وجود اتفاق هایی که بینشون افتاده بود تهیونگ اون رو نشناسه؟
+جونگکوک اونجاست؟
صدای تهیونگ لرزون بود. او به شدت معذب شده بود و دلش می خواست یه نفر به جای اون تماس رو قطع کنه.جیمین به سردی گفت : دوستت فشارش افتاد و غش کرد. بهش سرم وصل کردیم. از رنگ صورتش معلومه که حالش داره بهتر می شه. شماره ات رو بگو آدرس خونه رو برات می فرستم بیا دنبالش.
همه ی کلمه ها توی ذهن تهیونگ گم شده بودند و تهیونگ حتی یک کلمه رو هم پیدا نمی کرد تا با اون جمله بسازه و حرفی بزنه.
جیمین منتظر بود اما هیچ صدایی از تهیونگ نمی شنید.
+جیمین؟
بالاخره تهیونگ با پیدا کردن اولین کلمه توی ذهنش به حرف اومد. جیمین با شنیدن اسمش از زبون تهیونگ حالش دگرگون شد. چشم های شرمنده ی تهیونگ رو هنوز به یاد داشت. همون چشم ها برای جیمین دلیلی بودند که خودش رو توجیه کنه که ممکنه تهیونگ از کار های جونگکوک اطلاعی نداشته.
-بله؟
حالا صدای جیمین هم مثل تهیونگ گرفته بود.
+من...
دوباره و دوباره سکوت...
تهیونگ ادامه نداد. البته چه خوب که ساکت شد. جیمین نمی خواست هیچ حرفی از گذشته رو از زبون این پسر بشنوه پس گفت : شماره ات رو بگو تا من آدرس اینجا رو برات بفرستم.
تهیونگ هم که در خودش اون جرئت رو نمی دید که حرفی از گذشته بزنه، شماره اش رو به آرومی گفت. جیمین شماره رو توی موبایلش ذخیره کرده و بدون ذره ای تعلل با گفتن می بینمت ، تماس رو قطع کرد.
تماس که قطع شد بالاخره تونست نفسی راحت بکشه. رفته رفته نگاهش دوباره به سمت پسر روی تخت کشیده شد. چشم های پسر نیمه باز بود. جیمین برای بار چندم نفس کشیدن رو فراموش کرد.یکی باید می بود تا بهش بگه نفس بکش.عمیق...دم و بازدم.
هفت سال گذشته بود. جیمین اتفاقات وحشتناکی رو پشت سر گذاشته بود. یاد گرفته بود در موقعیت های تنش زا چطور نگاه کنه لبخند بزنه و با حالتی کاملاً بی احساس حرف بزنه.
+حالت بهتره؟
جونگکوک آروم سرش رو به سمت جیمین برگردوند. نگاهش روی صورت جیمین چرخید و لب های خشکش تکون خوردند اما هیچ کلمه ای از دهنش خارج نشد. چشم هاش حرف داشت اما جیمین آدم گذشته نبود. اون دیگه وقتی برای گوش دادن به حرف های درون آدم ها نمی گذاشت.پس برای اینکه پسر رو دست به سر کنه، گفت : فکر کنم حتی نمی دونستی می خوای برای کی کار کنی و این باعث شد شوکه بشی.
جونگکوک همچنان به صورت جیمین خیره بود و حرفی نمی زد. جیمین ادامه داد : هفت سال میگذره و هردو برای فراموش کردن حماقت هامون وقت کافی داشتیم. پس اینکه بگی برای عذرخواهی اومدی بهتره راهت رو بکشی و بری. و اگه پول می خوای. عمارت روبه روی همین جا می تونی بابام رو پیدا کنی.
نگاه جونگکوک ناخوانا بود و جیمین توان تحلیل اون نگاه رو نداشت. با صدایی سردتر از قبل گفت : به دوستت گفتم بیاد دنبالت یکم استراحت کن.چرخید و اتاق رو ترک کرد. جونگکوک اما حال خوبی نداشت. او تصمیم جدیدی گرفته بود.
...
YOU ARE READING
YouAreMyMemory
Fanfictionخلاصه ی داستان : جونگکوک گذشته رو به خاطر نمی آورد چون یه تصادف حافظه ی اون رو به کل دزدید، و حالا بعد از هفت سال با شنیدن اسم پارک جیمین، تصمیم گرفت که خاطره های فراموش شده اش رو هر طور شده پس بگیره. تکه های کوچکی از تو خاطره ی منی : ; سرش رو عقب...