تمام دیشب رو نتونست بخوابه، فقط روی تخت به اینور و اونور چرخ می خورد. مغزش به شدت درگیر اتفاقات روز قبل بود و هر چند دقیقه یکبار صدای فحش ها و ناسزاهای مغزش به خودش رو به وضوح می شنید.
اینکه بدون اجازه به خودش جرئت داد و جیمین رو بوسید، به اندازه ی مرتکب شدن به یک قتل بزرگ، براش عذاب وجدان به همراه داشت. با این وجود همینکه صحنه ی دیروز عصر رو به یاد می آورد تمام بدنش مورمور می شد و فکر نمی کرد بوسیدن اون پسر می تونست اینطور تجربه ای عجیب و فوق العاده باشه!
دلش حرف زدن با مامانش رو می خواست اما اینقدر از خودش بیزار شده بود که نتوست دیشب رو مثل شب های دیگه پیش مامانش سپری کنه به خاطر همین بعد از تماس با یکی از پرستار های بخشی که مامانش اونجا بستری بود، شب رو تو خونه گذروند.
به سختی از جاش بلند شد تا بتونه برای رفتن به مدرسه آماده بشه. با قدم هایی گیج و وارفته خودش رو به دستشویی رسوند و چند بار، آب خیلی سرد رو روی صورتش پاشید تا کمی از اون حالت منگی بیرون بیاد اما آب سرد هیچ کمکی نکرد.
نگاهش به آینه روی چهره اش نشست و خواب به سرعتِ جت از بدنش بیرون رفت. با چشم هایی درشت، به گونه ی چپش خیره شد. ورم و قرمزیِ قسمت چپ صورتش اونقدر زیاد بود که جونگکوک بی مقدمه حس کرد که نصف صورتش از دردی وحشتناک رنج می بره. او از قبل گزگز و حالت کوفتگی گونه اش رو حس کرده بود اما نمی دونست اینطور اثر وحشتناکی از خودش به جا گذاشته.
تمام خاطرات روز قبل توی ذهنش مرور شد...اینکه جیمین بعد از ضربه ای که به صورتش زد با چهره ای وحشت زده اطرافش رو نگاه کرد و بدون توجه به جونگکوک با سرعت از کوچه خارج شد و با هدفی خاص به سمتی دوید.
جونگکوک امیدوار بود که کسی اون ها رو ندیده باشه و تمام حدسش برای رفتن جیمین به طوری که انگار دنبال کسی دوید، اشتباه باشه.
و در نهایت این شد اولین خاطره ی بوسیدن یه پسر. خشن بود اما به شدت به یاد موندنی.
*
جونگکوک با کشوندن ماسک درست تا زیر مژه های پایین چشم هاش وارد کلاس شد. یکی از بچه ها که روی میز معلم با صدای بلند برای دوستش که ته کلاس نشسته بود، خاطره می گفت، با دیدن جونگکوک دست از حرف زدن کشید و گفت : هی جونگکوک سرما خوردی؟
جونگکوک سرش رو تکون داد و گفت : افتضاحم !
بعد از کمی حرف زدن با پسر ، سرش رو چرخوند و نگاه خیره ی تهیونگ رو روی خودش دید. به سمتش رفت و گفت: چطوری ؟
تهیونگ شونه ای بالا انداخت و گفت: بد نیستم.
جونگکوک روی صندلی نشست و منتظر بود تا تهیونگ بیشتر از جمله ی کوتاه بد نیستم حرف بزنه اما او به شدت ساکت و بی حرف شده بود.
BẠN ĐANG ĐỌC
YouAreMyMemory
Fanfictionخلاصه ی داستان : جونگکوک گذشته رو به خاطر نمی آورد چون یه تصادف حافظه ی اون رو به کل دزدید، و حالا بعد از هفت سال با شنیدن اسم پارک جیمین، تصمیم گرفت که خاطره های فراموش شده اش رو هر طور شده پس بگیره. تکه های کوچکی از تو خاطره ی منی : ; سرش رو عقب...