I'm not prince save for you

223 51 20
                                    

Author: 𝐒𝐡𝐢𝐧𝐚_𝐑𝐞𝐝𝐌𝐨𝐨𝐧
T.me/kaisooficology

_خیلی درد داره،نه؟
انگشتان کوتاه و گرمش را اهسته به کبودیِ چانه ی پیرمرد کشید و برای چندمین بار با لحن شرمنده عذر خواهی کرد.
_متاسفم...بخاطر من شد.
قطره اشک درشتی اهسته گونه ی تپل شده اش را لمس کرد و تا گردن نقاشی شده اش،جلو رفت.
_همش تقصیر من...
_این جمله رو چندین بار‌ِ تکرار میکنی؟
دست چروکیده اش را به مچ استخوانی پسر رساند و از صورتش فاصله داد.
_بهتره برگردی داخل بدنت از قبل هم داغ تر شده.
_ولی...
_زود باش...فک کردی اولین بارمه تنبیه میشم اینطور واسم عزاداری میکنی؟
بدن فرتوتش را از سکوی ورودیِ اشپزخانه فاصله داد و درحالیکه به پسرک غصه دار پشت میکرد از حس خوبِ نگرانی بچه نسبت به خود،گوشه ی لبش ضعیف به لبخندی کشیده شد.
***
_سو
چشمانِ نگرانش با تشویشی که دوباره به جانش افتاد بود محوطه ی خالیِ جلوی اقامتگاه اش را جستجو میکرد.
_سو
این بار بلندتر صدا زد و عجول کفپوش هایش را پا کرد.
_کیونگسو
به نیمه ی راهِ ورودی حیاطِ اصلی نرسیده بود که پیرمردی ترسیده خود را به او رساند و با تعظیم کردن،وقت کشی میکرد.
_سرورم اتفاقی افتاده؟
_کیونگسو رو...نمیتونم پیدا کنم.
_اتا...اتاق خواب...
ارباب عصبی تنِ خدمتکار شخصی اش را کنار زد و سوی حیاط اصلی پا تند کرد.
_هیچ‌جا نیست.
با ورودش گماشتگانِ پریشان را میدید که هراسان اسم پسرک را فریاد میکشیدند.درحالیکه با چشمانش به کنج و کنارِ عمارت سرک میکشید با جمله ای که از مرد پشت سر شنید ابروان مشکی اش گره خوردند،چشمانش گشاد شد و عقب گرد کرد.
_فقط...فقط برای خبر کردن طبیب تنهاش گذاشتم.
_پیشکار یون...
یقه ی لباس ارزان قیمت یون را کشید.
_کتک دیشب کافی نبود؟
با نگاهی خیره به کبودی چانه ی پیرمرد و قلبی دردمند ادامه داد.
_مگه نگفتم وقتی نیستم با هر نفس همراهیش کن؟کس دیگه ای تو این عمارت لعنت شده برای پیدا کردن طبیب نبود؟چرا کسی رو جایگزین خودت برای مراقبت ازش نکردی؟
نفسش از صدای بلند و جملات پشت سر همی که میچید،گرفت.لباس چروکیده ی پیرمرد را رها کرد که منجر به کوبیده شدن کمر یون بیچاره به زمین تازه جارو کشیده شد.
_منو ببخش...
_دهنتو ببند.
سردردش برگشته بود و نگاه عاجزش از فرت بی تابی میسوخت.خواست برای خالی کردن خشمش پیرمرد خم شده مقابلش را بار دیگر هل دهد که با حرف زنِ اشپز،بی طاقت برگشت.
_پیداش شد ارباب...کنار برکه ست.
****
دست لرزانش را اهسته میان تارهای ابریشمی پسرِ خوابیده میلغزاند و درحالیکه بر ارنج دستِ چپش روی ملافه ی قرمز دراز کشیده بود،از چهره ی غرق ارامش کنارش لذت میبرد.سرش را نزدیکتر کرد و بوسه ی سبکی بر پیشانی گرمش نشاند.اخیرا به قدری درگیر اضطراب و نگرانی اتفاقاتی که می افتاد بود که قلبش حتی از نگاه های عاجزانه ای که به دلبندش میداد نیز دیووانه میشد.بینی اش را در گردن صاف معشوقش فرو برد و سینه اش را از رایحه بینظیرش پر کرد.اهسته خود را پس کشید،از جا برخواست و اندکی بعد غرق اندوه کنار پنجره ی نیمه باز اتاق تن خسته اش را رها کرد.پلک هایش را بر هم نهاد و نسیم خنکی که پوستش را نوازش میکرد،قدری از اتش درونش میکاست.ذهن خالی اش بی اختیار سراغ ماجرای ظهر کشیده میشد.هیجان جنون واری که هنگام دویدن به برکه ی پشت عمارت در رگ هایش جریان داشت را به وضوح به یاد می اورد،هنگامی که تن نحیف پسرکش را بی حال میان علف های نه چندان کوتاه،از دستان ترسیده ی خدمتکاران بیرون میکشید و لرزان اسم نازنینش را صدا میزد.اگر فقط لحظه ای دیرتر چشمان بی فروغش را میگشود حتم داشت دل و روده ی در هم پیچ خورده اش درجا از بدنش بیرون می‌ریخت.قلبش از شدت انبوهی که تحمل میکرد،گرفته بود.سرنوشت حق نداشت انقدر بی رحم باشد و تک شکوفه ی باغ خشکیده اش را هدف بگیرد.نه،اجازه ی چنین کاری را به هیچکس نمیداد.حتی با تقدیر نفرین شده اش نیز برای حفظ عزیزش میجنگید.فکش را از افکار مسمومی که در سرش پیچ و تاب میخورد برهم فشرد و گوشه ی جوگوری طوسی اش را در چنگ گرفت.
****
نفسش را سنگین بیرون داد و بی میل چشمان خمار از خوابش را گشود.از بین تارهای در هم تنیده ی مژگانش جای خالیِ متکای کنار،بی حسیِ خواب را از تنش راند.
_س...سو
هنگامی که از زمین جدا میشد ضعیف زمزمه کرد.
_کیونگسو
_اینجا
به سرعت چرخید و پسرک سفیدپوش را پنهان،پشتِ ظرف یاکوآ و تکیه زده بر دیوار دید که باعث شد درجا بازدمش را اسوده بیرون دهد.
_حالت بهتره؟
و دست راستش را به طرف پسرک کشید.
_بیا پیشم.
طولی نکشید که کیونگسو با لبان جمع شده درحالیکه ظرف شیرینی را در دستانش میفشرد روی پاهای قوی اش بنشیند.
_صبحانه خوردی؟
_منتظر بودم شاهزاده بیدار شن.
گونه اش را از پیشانی پسر فاصله داد و خیالش بابت از بین رفتن تبِ کذایی راحت شد.
_چیکار کردم که شاهزاده صدام میزنی؟
_هیچی
لب پایین را گزید و با نگاهش ظرف شیرینی را بالا پایین میکرد.
_قهری؟
_نه
_عزیزم بهم‌نمیگی از چی ناراحتی؟
کیونگسو نگاهش را از ظرف کند و به چشمانِ مهربانِ مرد داد.
_بخاطر دو شب پیش
_چون پیشکار یون رو تنبیه کردم؟
_اوم
_پس واسه ی یه خدمتکار دل منو میشکنی؟
و از قصد چهره اش را جمع کرد.
_منم خدمتکارم
_تو مدتی هست که فقط کیونگسو شدی...کیونگسوی من
دلش از تعریف مرد مورد علاقه اش ضعف کرد.
_شاهزاده جونگین بدجنسی کردن.
_میدونی که هرکسی جز تو شاهزاده صدام بزنه مجازاتش چیه!
_ولی من هرکس نیستم.
جونگین پسر را با لذت در اغوش فشرد.
_اره پس مجبورم چون تویی به جای ترکه و شلاق از نیشام کمک بگیرم.
_نه.
ظرف مسی را روی زمین رها کرد و به قصد فرار خواست از جونگین جدا شود که ناگهان خود را چسبیده به لحاف گلدوزی شده،یافت.
_کجا میخوای بری گربه کوچولو؟
قهقهه ی شیرینِ کیونگسو در سرش پیچید و باعث شد لبش را با خوشحالی بمکد.
_انقدر از گربه صدا شدن خوشت میاد که واسه ی فرار تقلا نمیکنی؟
_نه
_نه؟
_نه
_باشه پس منم به کاری که میخواستم برسم.
بافت کوتاه گیسوان پسر را از انحنای گردنش کنار زد و دندان های سفیدش را در پوستِ خوشبوی زیرش فرو برد.
_سرورم آی...
کیونگسو با خنده سر و صدا میکرد و سعی داشت ارباب عمارت را از گردنش فاصله دهد.
_شاهزاده بودم که،چی شد؟
به قصد گاز بعدی سوی دیگرِ گردن پسر رفت که کیونگسو پیش دستی کرد و سرِ جونگین را در اغوش فشرد.
_اشتباه کردم.
_دیر متوجه شدی.
برای فریب پسر،ضعیف تکان خورد.
_ببخشید
_در ازای بخشش چی بهم میرسه؟
چانه اش را بر قفسه سینه ی کیونگسو که به سرعت بالا پایین میشد قرار داد و با نگاه شیطانی به لب سرخش زل زد.
_چیز ارزشمندی برای پیشکش به شما ندارم.
_مطمئنی؟
_اوهوم
_خب باید بگم خیلی بی انصافی.
اینبار جونگین بود که جثه ی پسر کوچکتر را میان بازوانش میگرفت و با خیره شدن به چشمان شفافش گناهان خود را میشست.
_چون خیلی وقته با گرفتن زندگیم...
گردنش را کج کرد و به لبان براق رو به رو نزدیکتر شد.
_بزرگترین هدیه رو به شاهزاده ی طرد شده ی چوسان دادی.
لبان بی تابشان را به هم رساند و با هربار مکیدن دهانِ دلچسبش جانی تازه میگرفت.کند عقب کشید و به نگاه مشتاق کیونگسو چشم دوخت.
_اما یادت باشه این شاهزاده ی بداقبال هر چقدر هم که نابود بشه تا وقتی تو باشی خوشبخت ترین مردِ سرزمینه.
و بی طاقت کمربند سپیدِ لباسِ خواب پسر را کشید.

Kaisoo OneshotWhere stories live. Discover now