Author: Shina
T.me/KaisooFicologyگام هایش را آرامتر برداشت و دست چپش را بر سینه اش فشرد، نفسی بیرون داد و سعی کرد هیجانش را کنترل کند. لب خندانش را گزید و با رسیدن به درشیشهای موردنظر خود را جمع و جور کرد. دست گیرهی نقرهای را چرخاند و با ورودش به آن مکان سرشار از آرامش آویز بالای چهارچوب نیز به رقص درآمد. کمی جلوتر رفت ولی با مطمئن شدن از خالی بودن میز پیشخوان لبانش را جمع و گردنش را کج کرد و چند قدمدیگر نیز برداشت.
_ببخشید؟
با نگرفتن جوابی به سرعت خود را به پیشخوان رساند، سرکی به آن سوی میز کشید و باسن پوشیده در شلوار پارچهای مردی که به راحتی قابل تشخیص بود جلوی چشمانش قرار گرفت.
_آقای مین
درحالی که که تا نصفه روی میز خم شده بود، مرد را صدا زد.
_چیکار میکنین؟
مرد ناگهان ایستاد و مقابل پسرک قرار گرفت.
_اوه...کیونگسو خوش اومدی
پسر خود را از سطح چوبیای که تا چند ثانیه پیش روی آن پهن شده بود فاصله داد و درحالی که لبخند درخشانی بر لبش بود تعظیم کوتاهی تحویل مین داد.
_مثل اینکه سرتون شلوغه
و به سرعت بحث را پیش از باز کردن دهان مرد، سوی مقصدش کشید.
_امم...همکارتون رو این اطراف نمیبینم.
_اون پسره ی...ناله بلندی سر داد و لب به شکایت گشود.
_قرار بود یک ساعت پیش شیفت رو تحویل بگیره ولی تماس گرفت و گفت که دیرتر میاد...
ناراحت چهره اش را درهم کشید و ادامه داد.
_امروز با دوست دخترم قرار دارم اگه دیر کنه خیلی بد میشه.
_پس گفت که دیرتر میاد.کیونگسو بی توجه به نالههای مین برای قراری که داشت، این جمله در ذهنش تکرار میشد.
_هه... پسره ی بیتربیت.
_این همه کتابو تنهایی باید مرتب کنم.
_اصلا چرا بیای؟... همون بهتر که نمیبینمت.
_مطمئنا نمیتونم با این اوضاع واسه قرارم آماده بشم.
_نکنه از قصد نیومده؟
_کیونگسو وقت خالی داری یکم بهم کمک کنی؟... قول میدم کتابای سنگین رو خودم بردارم.
_آره... حتما از قصد بوده.
_واقعا؟!... هیچوقت لطفتو فراموش نمیکنم.***
کیونگسو کتاب قطور بعدی را از ستون کتابهای چیدهی کنارش برداشت درحالی که زیر لب، پسر کتاب فروش را برای اوضاعی که به پا که کرده، شماتت میکرد.
_به خاطر تو اومدم و چی؟!! نه تنها به قولت عمل نکردی حالا هم باید من وظیفهی تو رو انجام بدم...
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Kaisoo Oneshot
Kısa Hikayeوانشات های کایسویی با ژانرهای مختلف تقدیم نگاهتون. با ووت و کامنت نویسنده رو حمایت کنید تا کارهای بیشتر بگیرین.