•Author: ArxshxStylinson
•T.me/Kaisooficologyصدای ویالوننوازی از قصر بزرگی که در شمال تپه واقع شده بود به گوش میرسید و همهی کسانی را که دعوت نشده بودند برای لحظاتی شیفته و پر از حسرت میکرد. صدای موسیقی حتی کیونگسو را هم چند ثانیهای مردد کرد، چطور امپراطوری بزرگی در چند قدمی مردم فقیر و بیچاره وجود داشت که اینطور نسبت به رنج مردم بیتفاوت بود؟ و چطور بساط جشن و شادی و ساز و آواز برای تولد شاهزاد اینطور خیابانهای سرد و تاریک را پر میکرد؟ کیونگسو همانطور که کیف پوستین چرمیاش را که پر از سنگ کوارتز بود روی دوش خود محکم میکرد از راه سنگفرش شده تا فوارهی شهر قدم زد. صدای ارابهای از پشت سر توجه پسر را به خودش جلب کرد، هیچکس بجز نجیبزادهها نمیتوانست از ارابه استفاده کند و این کنجکاوی کیونگسو را برای دیدن کسی که در ارابه بود تحریک میکرد. وقتی ارابهچی کنار فوارهی شهر توقف کرد کیونگسو گوشهای ایستاد و کمی منتظر ماند تا شاید بتواند نگاهی به داخل ارابهی پر زرق و برق بیندازد، فاصله زیاد بود پس پسر کمی نزدیکترتر شد و تلاشش برای سرکوب کردن کنجکاوی خودش شکست خورد. ناگهان اسب سیاه و بزرگ ارابه شیههای کشید که کیونگسو را وحشتزده کرد. پسر قدمی عقب پرید و از شانس بدش محکم به دکهی چوبی دستفروش کنار خیابان اصابت کرد و نقش زمین شد، سنگهای کوارتز سرخ از توی کیفش روی زمین ریختند و فریاد مردم در اطراف او سر به فلک کشید.
((چرا سنگ شیطانی همراه خودش داره؟ اون حتما یه جادوگره!!))
((قطعا میخواد از این سنگها برای احضار شیطان استفاده کنه!))
نجیبزادهی داخل ارابه که از هرج و مرج بیرون تعجب کرده بود، در ارابه را باز کرد و پیاده شد. کیونگسو که برای اولینبار یک نجیبزاده را از نزدیک میدید برای لحظاتی هرچند اندک ترس خود را فراموش کرد. نجیبزاده رو به روی او ایستاد، قدبلند و زیبا بود و کیونگسو میتوانست بوی میخک کوهی را از لباسهایش حس کند. اخم ظریفی روی صورتش را گرفته بود، نجیبزاده بعد از مکث کوتاهی رو به مردم گفت:((نگران نباشید دوستان، من این جادوگر رو با خودم قصر میبرم تا زندانی بشه. خطری تهدیدتون نمیکنه!))
بعد همانطور که به ارابهچی اشاره میکرد کیونگسو را با خود به داخل ارابه برد خودش هم پشت سر او وارد ارابه شد. کیونگسو دیوارهای قصر را میدید که نزدیک میشدند و میدانست که مستقیم به سمت سیاهچال میرود. او بالاخره یک نجیبزاده را از نزدیک دیده بود و حتی سوار یک ارابهی واقعی شده بود اما به چه قیمتی؟
وقتی به سردابههای قصر رسیدند کیونگسو منتظر شنیدن مجازاتش شد...کیونگسو گوشهایش را باور نمیکرد، نجیبزاده از او خواسته بود به جای مجازاتی که انتظارش را میکشید برای او یک طلسم جادوی سیاه بسازد. آن هم چه طلسمی، یک طلسم عشق!
کیونگسو گاها از طلسم شمع و مراسمهای کوچک جادویی لذت میبرد اما تا به حال جرعت ساختن چنین طلسمی را پیدا نکرده بود. پسر آب دهانش را قورت داد، باید به نجیبزادهی پیش رویش هشدار میداد:((جادوی سیاه عواقب زیادی داره))
نجیبزاده مردد به او نگاه کرد:((برای انجام دادن این جادو به چیزهایی احتیاج داری؟))
به نظر مطمعن میآمد پس کیونگسو نفسش را به نرمی بیرون داد:((گلبرگ باطراوتترین گل رز باغ، خاکستر شومینه، کمی دارچین و عسل..))
در کمال تعجب کیونگسو نجیبزاده لبخندی زد:((فکر کنم مجبوریم وارد آشپزخونهی قصر بشیم!)) سپس با عجله مچ دست کیونگسو را گرفت و او را پشت سر خودش کشید:((تا ابد وقت نداریم!)) کیونگسو دستپاچه دنبال او دوید، باورش نمیشد برای یک کنجکاوی ساده خودش را به همچین دردسری انداخته باشد. صدای ساز و آواز قصر حتی در سردابه هم به گوش میرسید و کیونگسو را مشتاق به دیدن اتفاقاتی که داشت آن بالا میافتاد میکرد.
((راستی اسمت چیه جادوگر؟))
کیونگسو همانطور که شگفتزده به راه مخفیای که پس از فشار داده شدن آجر توسط مرد روبهرویش نمایان میشد من و من کرد:((کیونگ.. دو کیونگسو)) نجیبزاده تکخندهای کرد و او را پشت سر خود در راهروی نمور کشید:((میتونی جونگین صدام بزنی کیونگسو..رسیدیم!))
کیونگسو متعجب به مرد هیجانزدهی پیس رویش نگاه کرد، لبخندی بچگانه زده بود و در آشپرخانه دنبال مواد لازم طلسم میگشت.
((نگهبانی بده کیونگسو، اگه گیر بیوفتم خیلی بد میشه!)) جونگین این را گفت ولی حتی نشانهی کوچکی از ترس در صدایش شنیده نمیشد، فقط هیجان و کمی هم اشتیاق. کیونگسو بوی میخک کوهی را بار دیگر به داخل سوراخهای بینیاش کشید و از در آشپزخانه با داخل قصر نگاه کرد، در سالن پایین پلهها موسیقی زنده توسط نوازندههایی خوشلباس در حال اجرا شدن بود. قلب کیونگسو تندتر و تندتر میتپید و دستهایش از اضطراب و هیجان میلرزید، جونگین بالاخره با شیشهای پر از دارچین و عسل برگشت.
((فکر کنم مجبوریم از بین مهمونا رد بشیم!))
کیونگسو بهتزده اعتراض کرد:((اما..))
((نگران نباش کسی چیزی متوجه نمیشه، فقط باید قبلش سری به اتاق من بزنیم تا لباسهات رو عوض کنی!))
کیونگسو به دنبال نجیبزاده از در پشتی آشپزخانه بیرون رفت و تمام مدت به حرف او فکر میکرد. جونگین گفته بود "اتاق من"، آیا این به آن معنا بود که نجیبزادهی رو به رویش در واقع یکی از پسرهای پادشاه بود؟
KAMU SEDANG MEMBACA
Kaisoo Oneshot
Cerita Pendekوانشات های کایسویی با ژانرهای مختلف تقدیم نگاهتون. با ووت و کامنت نویسنده رو حمایت کنید تا کارهای بیشتر بگیرین.