Author: 엘
T.me/Kaisooficologyدیشب بعد از فهمیدن ماجرا نه تنها نتونسته بود برای ثانیه ای چشمهاش رو روی هم بذاره، بلکه تمام مدت به دیوار سفید رو به روی تختش زل زده بود تا بتونه راه حلی برای کمک به جونگین پیدا کنه. اونا بعد از ۱۳ سال تونسته بودند هم رو پیدا کنند و قرار نبود به این راحتیا دوباره از دستش بده. از همون روز اول میدونست که سرنوشتش به زندگی و نفس کشیدن اون پسر برنزه وصله اما زمانی که جلوی چشمهاش به قلب تنها امید زندگیش، شلیک کردن همه چیز از بین رفته بود.
حالا بعد از ۱۳ سال دوباره کابوسهای محو شبانش برگشته بودن و این بار کیونگ بود که باید جلوی همه چیز رو میگرفت.
اروم زیر لب با خودش زمزمه کرد:
"این بار نمیذارم کسی تو رو ازم بگیره جونگین!"
*فلش بک ۱۳ سال پیش*
بدون این که اجازه بگیره از اتاقش زده بود بیرون و بین پرچین های انتهایی باغ قایم شده بود.برای کیونگ ۱۰ ساله، بعد از چشیدن این همه تلخی و زیر و رو شدن زندگیش دقیقا یک ماه پیش، اونجا تنها نقطه امن کل این عمارت نفرین شده بود.تمام دیوارهای اون عمارت بوی خون و مرگ میدادند... اما تنها دلیلی که هنوز نفس میکشید درست همون پسر ۱۸ ساله ای بود که از مرگ نجاتش داده بود و تو یکی از همون اتاقهای این عمارت بهش پناه داده بود.
با شنیدن صدای پایی ترسیده خودش رو جمع کرد تا بدن کوچکش مشخص و دوباره تنبیه نشه.جونگین با اخم غلیظی به بدن نحیفش خیره شده بود و با صدای نسبتا سردی حرفش رو زد
-بهتره قبل از این که یکی از مردهای هیز این عمارت بدنت رو ببینند از اونجا بیای بیرون و برگردی تو اتاقت بچه.کیونگ با شنیدن صدای ناجیش سریع از بین پرچینها بیرون اومد و تعظیمی کرد...
به خاطر تمام تراماها و بلاهایی که سرش اومده بود یک ماه بود که حرف نزده بود و جونگین هم صداش رو تا به حال نشنیده بود اما این به این معنا نبود که تونسته باشه صدای نالهها و کابوسهای شبانش رو هم مخفی نگه داره.
به هر حال جلو چشم یه بچه ده ساله پدر و مادرش رو کشتند و برادر بزرگش رو تا حد مرگ زدند اصلا چیز طبیعی ای نبود و تمام این ها باعث شده بود تا کیونگ توی شوک بره...هر چند که جونگین تمام تلاشش رو کرده بود تا ازش حفاظت کنه و رئیسش رو قانع کرده بود که به جای کشتنش از کیونگ یه عضو حرفهای میسازه تا حداقل بتونه همچنان نفس بکشه.
چیزی که کیونگ نمیدونست این بود که جونگینی که برای ۴ ماه میشناختتش برای حفاظت از جون کیونگ حاضر شد حتی رو زندگی خودش هم قمار کنه و جونش رو فدا کنه. اون روز رو خیلی محو به یاد میاورد پسری به اسم جونگین که تمام زندگیش شده بود رو جلوی چشمهاش بردند و رئیس مافیایی که جونگین رو پسر خودش خطاب میکرد با یه گلوله تو قلبش کشتش.هیچ وقت متوجه نشد چرا بعد از، از دست دادنش اونها اون رو توی خیابون رهاش کردند و نکشتنش اون بدون جونگین فقط یه روح سرگردون بود.
به هر سختی ای بود زنده مونده بود. جونگین جونش رو از دست داد تا بتونه اون رو نجات بده پس باید زنده میموند. بعدها زمانی که اولین نامه ناشناس رو دریافت کرد متوجه شد که ممکن یه خبری از جونگین وجود داشته باشه و برای پیدا کردنش همه تلاشش رو کرد و حالا اینجا بود تا این بار اون از جونگین محافظت کنه.
*۲۱ جون ۲۰۲۳*
با به یاد اوردن خاطرات محو گذشته عصبی و گیج به سمت دستشویی رفت و ابی به صورتش زد. باید بهش اعتماد میکرد. وقتی برای اولین بار بوسیدتش متوجه شد که کای همون ادمه. کسی که دلیل نفس کشیدن و ادامه دادنش تو این همه سال برای زندگی کردن بود.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Kaisoo Oneshot
Kısa Hikayeوانشات های کایسویی با ژانرهای مختلف تقدیم نگاهتون. با ووت و کامنت نویسنده رو حمایت کنید تا کارهای بیشتر بگیرین.