C'et La Vie

229 33 1
                                        

𝐓𝐫𝐚𝐧𝐬𝐥𝐚𝐭𝐨𝐫 : 𝐒𝐡𝐢𝐧𝐚_𝐑𝐞𝐝𝐌𝐨𝐨𝐧
T.me/kaisooficology

صدای شلیک گلوله،برخورد اجساد به زمین،منظره و صدای پاشیدن خون همیشه اطرافش بود؛بیست و چهار ساعت روز و هفت روز هفته احاطه ش کرده بودن،گیر افتاده بود توی گردبادی از ناامیدی و خاطراتی که میتونستن تا اخر عمر زخمی ش کنن. با این حال، میدونست...میدونست که این همین زندگی ایه که واسش ثبت نام کرده. همون لحظه ای که اون ورقه های پیش نویس رو تایید و تمام هویتش رو رها میکرد،میدونست که وارد دنیای کاملا متفاوتی میشه.دنیایی که مرگ در اون عادی بود مثل سرماخوردگی و کشتن هم شغل
پس به همین خاطر میدونست برای هر کشته شدن و ریختن خونی گریه ای نیست.اون بین ترک کردن و برگشت به خونه ای وجود نداشت،فقط از همه چیز عبور میکردن و هدفی که براش میجنگیدن رو به خودشون یاداوری میکردن.
روزهایی که به سربازها اموزش نمیداد یا نمیجنگید اگر چه برای جونگین داشتن یک روز عادی مدت زیادی طول میکشید،توی اون روزها میتونست برای تفریح و سرگرمی ورزش اضافی انجام بده یا مدتی رو با سربازهاش بگذرونه و طوری بخنده که انگار وسط یک مرکز جنگی نیست. با این حال به جز اینا، فقط روی طبقه پایبن تخت دو طبقه دراز میکشید و برای خانواده و دوستاش که توی خونه بودن نامه مینوشت.ازقصد نبود اما همیشه نامه ی مادرش طولانی تر از بقیه میشد.شاید بخاطر اینکه به نظر میرسید تمام احساساتش فقط با وجود او در ذهنش فوران میکردن.به همین دلیل مادرش تنها کسی بود که برای گفتن کلمات اسیب پذیرش بهش اعتماد داشت.درهرصورت،نامه ای که برای مادرش بود حداقل دو صفحه طولانی تر میشد.
با تمام اینا،یک روز افتابی خاص جونگین کنار سربازها یا دست به خودکار در رختخوابش نبود.بلکه توی بیمارستان اصلی پایگاه بود برای ملاقات یکی از دوستاش که اخیرا توی جنگ مجروح شده.
جونگین محبت امیز ترین احوالپرسی ش رو با بعضی از پرستارها و پزشک هایی که یا از مناطق محلی و یا داوطلبایی از کره بودن،میکرد.
وقتی سهون رو دید؛لبخند کمرنگی،کوتاه زد و قدم هاش رو تندتر برداشت.
_سلام سرباز.
درحالی که یک صندلی رو برای نشستن بیرون میکشید گفت و با تاخیر پوزخندی از سهون گرفت.
_حالت چطوره؟
_حدس میزنم خوب باشه.
سهون با نگاهی که به دست و پای گچ گرفته ی خودش مینداخت،گفت.
_دکتر گفت بازوم در عرض چند هفته بهبود پیدا میکنه اما باید حداقل دو ماه از ویلچر یا عصا استفاده کنم تا پام خوب شه.
_لعنتی.
جونگین متاسف گفت و نگاهش با ترحم روی زخم های سهون بالا پایین میشد.
_این بی رحمیه.متاسفم مرد.
_نه عالیه.
سهون لبخندزنان گفت.
_زندگی همینه،درسته؟
جونگین لبخند زد و سرش رو برای پسر جوان تر تکون داد.
_زندگی همینه.
وتکرار کرد.این شعار همیشگیشون توی پایگاه بود و قرار شد این حرف احساس بهتری توی موقعیتایی که کنترل کمی روی اوضاع داشتن،بهشون بده.جونگین مطمئن نبود چقدر خوب تاثیر میذاره اما باهاش احساس ارامش میکرد‌.
_اما،هی...
درحالی که به پسر بزرگتر اشاره میداد گفت.
_اگه یکم بیشتر سرجات بشینی میتونی پزشکم رو ببینی.من اصلا جذب پسرا نمیشم ولی اون خیلی کیوته.
جونگین فقط بهش میخندید و درحالی که روی صندلی نشسته بود چشماش رو چرخوند.با سه سال اشنایی که از سهون داشت،کاملا به جذابیت های عجیب و غریب و کاملا بی هدفش برای توجه به مردم عادت کرده بود.این درواقع همون چیزی بود که اختلاف نظرشون درمورد کلمه جذاب رو نشون میداد.با این حال،وقتی که چشمای جونگین برای اولین بار به پزشک افتاد،نمیتونست بیشتر از این با سهون موافق باشه و این اتفاق مهم برای اولین بار افتاد.او لباس سفیدی پوشیده بود که یک برچسب زرد گوشه ی سمت چپ،بالای قفسه سینه ش رو تزئین کرده بود و نشون میداد که پزشک داوطلبه.به طرز شایسته ای قابل ستایش بود و لعنتی،شاید حتی خیره کننده هم بود‌.
_عصربخیر سهون.
پزشک بالبخندی چنان درخشان و زیبا گفت که میتونست خورشید رو هم کور کنه‌.
_سلام دکتر.
سهون خجالت زده جواب داد و سعی کرد نشون نده چهره ی زیبای پزشک چقدر حواسش رو پرت کرده.
کیونگسو درحالی که به سمت تختی که رو به روی جونگین بود قدم برمیداشت،لبخندش به سهون رو پهن تر کرد.
_اوه،کیونگسو.
سهون ناگهانی از خلسه ی کوچکش بیرون اومد و گفت و رو به جونگین کرد.
_ایشون دوست صمیمی من جونگینه.
مردی که اسمش کیونگسو بود صورتش رو،رو به جونگین برگردوند و لبخند بی نظیری به او هم زد.اما با چیزی شبیه به تعجب مواجه شد.
_سلام
با مهربونی گفت.
_من کیونگسوام پزشک سهون.کره ایم و اگر دقیق تر بخوای بدونی پزشک دواطلبم.
جونگین بعد از اینکه از بیهوشی لحظه ای بیدار شد،بلند شد و دستش رو برای کیونگسو دراز کرد.
_جونگین.
درست لحظه ای که دستاشون بی وقفه همدیگه رو میفشردن،گفت.

Kaisoo OneshotHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin