Author: 엘
T.me/kaisooficologyبزرگ ترین ترس هر آدم میتونه چی باشه؟ جواب این سوالی چیزیه که هر لحظه دو کیونگسو بیشتر تو زندگیش درش غرق میشد
یه جواب ساده داره... "مرگ"
این که کیونگ نمیدونست چرا نصف شب با عجله و ترس از خونه بدون هیچ چیزی از ترس اون آدمایی که با اسلحه ریختن تو خونش فرار کرده و یا حتی اونا کی بودن و چرا میخواستن بگیرنش و یا اصلا چطوری تونسته بود فرارکنه ذهنش رو درگیر کرده بود...
آخرین باری که به ساعت نگاه انداخته بود زمانی بود که میخواست چراغارو خاموش کنه و به سمت تختش بره ۱۲:۴۱ شب بود، نمیدونست چند ساعته که داره بی هدف و برای نجات جونش تو خیابونای خلوت و غریبه شهر فرار میکنه
هیچ ایده ای نداشت کجاست و از ترس و تنهایی بالاخره ایستاد تا نفسی بگیره و پشت دیواری قایم شد،
نفس نفس میزد و سینش از شدت دویدن خس خس میکرد و نمیتونست درست نفس بکشه و تمام تنش از درد ریه هاش و سوزش عمیقی که داشت به لرزش افتاده بود...میدونست همه اتفاقاتی که از دیروز براش افتاده غیر منطقیه اون همین دیروز از سئول به لسآنجلس اومده بود تا بتونه فردا به موقع برای کلاسهای دانشگاهش آماده بشه اما الان با یه تیشرت و شلوارک گم شده بود...
وقتی تونست نفسهاش رو آروم کنه تصمیم گرفت به دنبال یه جای امن بگرده... درست دم و باز دم گرفت و تکیهاش رو از دیوار اجری ای که پشتش جثه نحیفش رو از دید هر کسی مخفی کرده بود گرفت و شروع به راه رفتن برای پیدا کردن یه ایستگاه پلیس کرد...
درسته ایستگاه پلیس بهترین جا برای همچین موقعیتی بود... تو خیابون ها قدم میزد و سعی میکرد سمت خیابون های اصلی بره تا کمی شلوغ تر باشه هر چند برای اون وقت شب اگه با کسی هم برخورد میکرد قطعا قابل اعتماد نبود...
بعد از گذشت مدت زمانی که کیونگ حدس میزد حدودای یک ساعت باشه بالاخره ایستگاه پلیسی پیدا کرد و با خیالی راحت واردش شد
سمت اولین استیشن رفت و با خالی بودنش ناامید به دور و اطراف نگاهی انداخت- اروم باش کیونگ... اونا به احتمال زیاد رفتن تا چیزی بخورن و یا کمی استراحت کنن... کمی صبر کنی...
داشت کلمات نامفهوم کره ای زیر لب زمزمه میکرد و به خودش کمی دلداری میداد که با شنیدن صدای زنی پشت سرش برگشت و با دیدن یونیفرم پلیس لبخند عمیقی زد و اروم جلو رفت و سعی کرد با دقت هر اتفاقی که براش افتاده رو توضیح بده و کمک خواست.
زن به طور مشکوکی بهش نگاه میکرد و داخل اتاقی که بیشتر شبیه به اتاقهای باز جویی بودن رفتن و اون ازش خواست تا با جزئیات بیشتری برای دومین مامور هم هر اتفاقی افتاده رو توضیح بده... اما متوجه نمیشد چرا بعد از بیان چند تا نکته باید رنگ نگاه اون دو تا افسر پلیس متفاوت بشه و همین باعث نگرانی دوباره کیونگ شد...
![](https://img.wattpad.com/cover/341133804-288-k285856.jpg)
YOU ARE READING
Kaisoo Oneshot
Short Storyوانشات های کایسویی با ژانرهای مختلف تقدیم نگاهتون. با ووت و کامنت نویسنده رو حمایت کنید تا کارهای بیشتر بگیرین.