Author: 𝒔𝒐𝒖𝒍𝒊𝒏
T.me/kaisooficology-خدای من یعنی کجا رفته ...
محافظِ شخصی فرزند سوم پادشاه ، کای ، از صبح داشت گوشه و کنار قصر رو میگشت اما انگار کیونگسو محو شده بود . به سنگی که جلوی پاش بود لگد زد و از درموندگی نالید .
با دیدن اون سنگ انگار که ناگهانی بیاده چیزی افتاده باشه ، سریعا به طرف اصطبل رفت و اسبش رو برداشت . تقریبا آخرین حدس و امیدش الان مقصدی بود که راهش رو در پیش گرفته بود .
کلبه ی کوچیکی درست اون سر شهر به دور از قصر و تمام اتفاقات خوب و بدی که در اون جاری بود ، وجود داشت . کلبه ای که یک اتاق کوچیک با باغچه ایی کوچیک تر اطرافش بیشتر نبود . این همونجایی بود که پرنس سو وقتی خیلی کوچیک بود ، هر روز همراه با محافظش و دوتا از دوستانش برای بازی به اونجا میومد . قبل از اینکه بیماری شاه قبلی رو از پا در بیاره ، کیونگسو و خواهر و برادرش از اینکه توی شهر زندگی میکنن خوشحال بودن ، با اینکه پدرشون برادر شاه بود اما انگار اینطور زندگی کردن رو به زندگی مجلل و پر دردسر قصری ترجیح میداد و الان انگار این اخلاق به پسر کوچک خانواده هم رسیده بود .
کلبه ی کوچیکی درست اون سر شهر به دور از قصر و تمام اتفاقات خوب و بدی که در اون جاری بود ، وجود داشت . کلبه ای که یک اتاق کوچیک با باغچه ایی کوچیک تر اطرافش بیشتر نبود . این همونجایی بود که پرنس سو وقتی خیلی کوچیک بود ، هر روز همراه با محافظش و دوتا از دوستانش برای بازی به اونجا میومد . قبل از اینکه بیماری شاه قبلی رو از پا در بیاره ، کیونگسو و خواهر و برادرش از اینکه توی شهر زندگی میکنن خوشحال بودن ، با اینکه پدرشون برادر شاه بود اما انگار اینطور زندگی کردن رو به زندگی مجلل و پر دردسر قصری ترجیح میداد و الان انگار این اخلاق به پسر کوچک خانواده هم رسیده بود .
کیونگسو از هر فرصتی برای بیرون اومدن از قصر استفاده میکرد . اما امروز نباید فرار میکرد . جونگین شب قبل به اندازه ی کافی با گریه کردن و غمی که توی قلبش بود عذاب کشیده بود ؛ اون پرنس دوستداشتنی حق نداشت باز هم عذابش بده .
امروز ، طبق تصمیم شاه و وزرا ، پسر سوم شاه باید با دختر یکی از وزرا ازدواج میکرد .جونگین جزییات بیشتری نمیدونست ، در واقع نمیخواست بدونه . حتی با فکر کردن به اینکه داره پرنس زیبا و دوستداشتنی اش رو با کسی شریک میشه حس میکرد قلبش داره به هزار تکه تقسیم میشه . حتی نمیتونست کلمه ای از دردش رو ابراز کنه ، اون حق دخالت در این امور رو نداشت ، قطعا نداشت . کسی از حسی که اون سالها تو قلبش مخفی کرده بود خبر نداشت ، حتی اون موچی نرم هم از علاقه ای که جونگین بهش داشت بی اطلاع بود . جونگین حاضر بود برای خوشحالی سو هرکاری بکنه ، در واقع اگه این ازدواج با رضایت کیونگسو میبود ، کای میتونست تا آخر عمر به این تصمیم احترام بذاره اما الان ، وقتی که میدونست که عشقِ زیباش هم از این اتفاق خوشحال نیست ، باز هم حس میکرد که باید اون رو از این اتفاق نجات بده ، حیف که اینبار تواناییش رو توی بازوها و مغزش پیدا نمیکرد ؛ هیچی دست اون نبود . قبل از اینکه بتونه از قصر خارج بشه ، یکی از خدمه ی قصر ، که بنظر میرسید اون هم یه محافظ باشه ، جلوش رو گرفت .
×میدونم عجله داری هیونگ ، اما قبلش باید همراهم بیای ، مهمه و ...
آروم تر ادامه داد : راجبه همین ازدواجِ شومه ...
و لبخندی زد . کجای این ازدواج بامزه بنظر میومد !!؟
خدایا ... جونگین دلش میخواست همین محافظِ بی گناه رو بجای تمام بدبختی هاش بزنه اما بجای اینکار ، فقط دنبالش رفت . محافظ اون رو به اتاق خودش برد و نامه ای با پاکت زرد به اون داد .
-این موز چیه دادی دستم !!؟ چیکارش کنم اینو!؟
محافظِ جوون خندید : هیونگ جدا منو یادت نمیاد !!؟
دور خودش چرخی زد و بازهم یه لبخند درخشان دیگه ...
ابرو های جونگین بالا پرید . این ...
-تهیونگا ... !؟
×آررره هیونگه مثلا باهوش بالاخره منو یادت اومد ~
بلند خندید و بازوی پسر برنزه ارو گرفت: هیونگ ، بانو این نامه ارو داده که بدمش به شما ، شما هم باید برسونیدش به شاهزاده کیونگسو .
![](https://img.wattpad.com/cover/341133804-288-k285856.jpg)
DU LIEST GERADE
Kaisoo Oneshot
Kurzgeschichtenوانشات های کایسویی با ژانرهای مختلف تقدیم نگاهتون. با ووت و کامنت نویسنده رو حمایت کنید تا کارهای بیشتر بگیرین.