♤7

1.4K 141 1
                                    

"بعضی وقتا یه چیزی میشه که به خودت و همه ی قوانین گذشته ات شک میکنی"








_حالا باید سعی کنی توپو از دست من بگیری،نمیتونی زیاد تو دستت نگهش داری،باید یا پاس بدی یا بندازی توی تور



این طولانی ترین جمله ای بود که از تهیونگ شنیده بود
سرشو به معنای فهمیدن تکون داد

_خب حالا سعی کن

تهیونگ با این حرف توپو از جونگکوک قاپید و شروع به دویدن کرد
جونگکوک دنبالش دوید و سعی کرد توپو ازش بگیره
ولی تهیونگ حرفه ای تر از این حرفا بود

+هی...هی این... انصاف نیست

با نفس نفس گفت

_تو زمین... ما نون انصافمونو... نمیخوریم کوک،نون مهارتمونو میخوریم

جونگکوک بعد از چند بار تلاش نافرجام ناامید رو زمین نشست

و تهیونگم که خسته شده بود بطری آبشو از روی سکو برداشت و اومد کنار جونگکوک نشست
هر دو خیس عرق بودن و لباساشون به تنشون چسبیده بود

تهیونگ بعد از اینکه خودش آب خورد بطری رو سمت جونگکوک گرفت
جونگکوک سعی کرد توجهی به دهنی بودن اون بطری نشون نده و تشنگیشو برطرف کنه
آبو از دست تهیونگ گرفت
تهیونگ برگشت سمت جونگکوک و محو منظره ی روبروش شد
جونگکوک با موها و بدن عرق کرده و صورت رنگ گرفته سرشو بالا گرفته بود و آب میخورد و با هر قورت سیبک گلوش بالا پایین میشد

تهیونگ آب دهنشو قورت داد و روشو برگردوند

+چیو نگا میکردی هیونگ؟

جونگکوک با ابروهای بالا رفته پرسید

_چی؟

+پرسیدم چیو نگا میکردی؟

جونگکوک با جدیت پرسید و وقتی جوابی از تهیونگ نگرفت با بطری رو صورتش آب ریخت
تهیونگ بطریو از دست جونگکوک قاپید و کلشو رو سرش خالی کرد

+چیکار میکنیییی من فقط چند قطره ریختم

_خب منم کلشو روت خالی کردم،میخوای تلافیش کنی؟

تهیونگ داشت جونگکوکو به چالش میکشید
بلند شد و دستاشو به نشونه ی دعوت باز کرد
با نیش باز چشمکی حواله ی جونگکوک گیج کرد

جونگکوک بلند شد و به صورت پر از شیطنت تهیونگ چشم دوخت
اون نگاه چی میگفت؟

_بیا توپو ازم بگیر،هر جوری شده،و بعدش من اجازه میدم یه بطری آبو روم خالی کنی

جونگکوک بلند شد و دوباره شروع شد

لمس بدناشون حین بازی به شدت جونگکوکو معذب میکرد و نصف قرمزیش سر همین بود

گردن تهیونگ خم شد و مقابل صورت جونگکوک قرار گرفت
و جونگکوک طی یه حرکت ناگهانی اون پوست طلایی خوشرنگو گاز گرفت
تهیونگ کاملا شوکه از دردی که تو گردنش حس میکرد دستاشو شل کرد و توپ از دستش افتاد
جونگکوک توپو گرفت و بالای سرش نگه داشت و از تهیونگ فاصله گرفت

+من بردم هیونگ

_تو زمین بازی نمیتونی حریفتو گاز بگیری جونگکوک!

تهیونگ از زیر دندوناش غرید

+ولی تو گفتی هر جوری شده توپو ازت بگیرم،خب منم گرفتم

_این اصلا حساب نمیشه،تقلبه

+نیست،شرط ما یه چیز جدا از قوانین بسکتبال بود

_من به خاطر اینکه قوانین کوفتی بسکتبالو به تو یاد بدم اینجام جونگکوک!

+هیونگ یه بطری آبه،مقاومت نکن

_نه!

+اوکی هیونگ،اگه نمیخوای اشکالی نداره

جونگکوک خیلی ناگهانی کوتاه اومد

+اون گاز خودش یه جور تلافی بود!

تهیونگ چشم غره رفت و دستشو رو گردنش کشید
مطمئنن کبود میشد!

.
.
.
.







^گایز دارم میرم فرودگاه دنبال خانواده،میاین؟

+آره من میام

_منم میام که از اونجا برم خونمون

^انقد پیش ما بهت بد گذشت که داری فرار میکنی؟

یونگی با ناراحتی ظاهری پرسید
اون پسر...کپیه مامانش بود

_نه یونگی قضیه این نیست

^یونگی هیونگ!

_دیگه کلا بهت نمیگم هیونگ،دو سال که این حرفارو نداره

+پس منم دیگه به تو نمیگم هیونگ!

_ کسی با تو حرف نزد بچه کوچولو

^با داداشم درست حرف بزنااا

_ساری یونگ

^کوک،دیگه حق نداری به تهیونگ بگی هیونگ اوکی؟

+چشم یونگی هیونگ

جونگکوک از خدا خواسته قبول کرد و رفت حاضر شه

تهیونگ بعد از اینکه چشماشو تو حدقه چرخوند رفت چمدونشو جمع کنه
به زودی به زندگی عادی خودش برمیگشت























شما چطور می‌توانید بگویید که عاشق یک نفر هستید، در صورتی که هزاران نفر در دنیا وجود دارند که اگر آنها را ملاقات می‌کردید به آن‌ها بیشتر عشق می‌ورزیدید؟
اما هرگز نکردید.
ما باید بپذیریم که عشق، تنها، نتیجه‌ی یک رویارویی است.

چارلز‌_بوکوفسکی










ووت و کامنت یادتون نره
دوستون دارم💚💜💚💜

I'm gonna be a bad boyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora