♤28

1.3K 131 11
                                    

"میتونم تا ابد بدون کپسول اکسیژن تو کهکشان چشمات گم شم"









#جونگکوک دایی سلام رسوند

+عه چرا منو نگفتین بیام ملاقات؟

#دو سه بار صدات زدم بیدار نشدی،مام عجله داشتیم دیگه خودمون رفتیم

+چیزی نگفت بهتون؟درباره من؟

#نه فقط بهش گفتم دفتر زدی خیلی خوشحال شد

+ینی قبلش نمیدونست؟

#نه حتی نمیدونست پروانه گرفتی

+امروز فهمید اینو؟مطمئنید؟

÷آره پسر مطمئنیم،چرا میپرسی؟

+همینجوری،تهیونگ برگشته فهمیده بودین؟

#آره بهم زنگ زد،برای شام دعوتش کردم













.
.
.
.







دوباره تو عمارت جئون بودن

رو به روی هم،با نگاه هایی که قصد باخت نداشتن

انگار تنها چیزی که بینشون تغییر نکرده بود همین قانون نانوشته بود

جونگکوک بدون گرفتن نگاهش از چشمای آروم تهیونگ،بلند شد و سمتش رفت

+باید حرف بزنیم

تهیونگ لبخند کشنده ای زد و بلند شد

_حتما

جونگکوک جلوتر به سمت تراس بزرگ عمارت راه افتاد

چشمای تهیونگ رو باریکی کمرش قفل شده بود

جونگکوک یه لباس سفید ساده با یه شلوار آزاد کرمی پوشیده بود، در سه کلمه،ساده،زیبا،با شکوه

تهیونگ پیراهن مشکی با شلوار هم رنگش پوشیده بود
رنگی که قدرت و کاریزماشو به رخ میکشید

جونگکوک به نرده ها تکیه داد و همونطور که بیرونو نگاه میکرد شروع کرد

+دایی حتی نمیدونست من پروانه دارم،امروز مامانم بهش گفته

_اوپس...دستم رو شد

جونگکوک میتونست نگاه تهیونگو رو نیم رخ خودش حس کنه

+چرا منو انتخاب کردی؟

_دلیلش مهمه؟

+باید دلیلشو بدونم که ببینم قبول کنم یا نه

_میخوام کارتو به عنوان یه وکیل ببینم،کنجکاوم ببینم چجوری قراره اینو درستش کنی

جونگکوک بالاخره نگاهشو از منظره بیرون گرفت و به تهیونگ دوخت

+شرط دارم

_هر چی باشه قبول میکنم

+تو مدتی که دارم روش کار میکنم،زیاد همو میبینیم

I'm gonna be a bad boyOù les histoires vivent. Découvrez maintenant