نگاهی به سینی توی دستش انداخت و با نفس عمیقی، به سمت پدرش که روی کاناپه و مقابل تلویزیون مشغول بررسی و حساب و کتاب بود قدم برداشت. بزرگترین لبخندش رو روی لبهاش نشوند و همزمان که سینی رو روی میز کنار برگهها میگذاشت گفت:
- خسته نباشی بابایی.با لبخند به سمت ههجونگ برگشت و جواب داد:
- ممنونم پرنسس، امروز مدرسه چطور بود؟چینی به بینیش داد و همزمان که فنجان چای سبز محبوب پدرش رو مقابلش میذاشت، جواب داد:
- خوب بود. امروز خیلی خسته شدی؟ عمو جین میگفت خیلی سرت شلوغ بوده.ابرویی بالا انداخت و خودکارش رو روی برگهها گذاشت. به سمت دخترش برگشت و ساده گفت:
- پرنسس کوچولو، فقط بگو چی میخوای.لبش رو گزید و با مظلومترین چهرهای که از خودش سراغ داشت، دستش رو دور بازوی عضلهای پدرش پیچید و ازش آویزون شد. رایحهی کمی از وانیلش رو آزاد کرد و آهی نمایشی کشید و لب زد:
- بابا جونم، دلم گرفته... خیلی همه چیز کسل کننده شده. دلم یه تفریح خیلی باحال میخواد... همش حوصلم سر میره.جونگکوک نوچی کرد و دستش رو، دور سرشونهی دخترش پیچید و تنش رو در آغوش گرفت. با دست دیگهش مشغول نوازش موهاش شد و با لحن محکمی گفت:
- نبینم وانیل کوچولوی من غمگین باشه. میخوای بیام مدرسه اجازهت رو برای یک هفته بگیرم و بریم مسافرت؟با لوسترین حالت ممکن، سرش رو روی سینهی پدرش به نشانهی مخالفت تکون داد و گفت:
- نه بابایی، همینجوریشم کلی از کارای کافه مونده، نمیخوام عشقم اذیت بشه. با اردوی مدرسه میرم.با شنیدن حرف دخترش، ابرویی بالا انداخت و متعجب پرسید:
- اردوی مدرسه؟ اینکه خیلی خوبه. میتونی با دوستات هم وقت بگذرونی.درحالی که چشمهاش رو گرد میکرد و حالت پاپیطوری به خودش میگرفت، به جونگکوک نگاه کرد و با ذوق گفت:
- واقعا بابا؟ میذاری به اردو برم؟لبخند زد و نرم روی گونهی دخترش رو بوسید:
- البته پرنسس.سریع از بدن پدرش فاصله گرفت و با هیجان گفت:
- پس من برم برگهی رضایتنامه رو بیارم که امضاش کنی. فقط، قول دادی که بذاری برم، باشه؟سرش رو تکون داد و چشمکی به دخترش زد:
- برو بیارش ملکه.***
با پیچیدن بوی دوکبوکی محبوبش توی مشامش، لبش رو گزید و بعد از نفس عمیقی آهسته از راهپله پایین اومد و به سمت آشپزخانه قدم برداشت. با دیدن تهیونگ که با زدن یک هدبند مشکی، مشغول آماده کردن مخلفات شام بود، لبخندی زد و آهسته به سمتش قدم برداشت.
تقریباً هم قد پدرش بود و به عنوان یک پسر شانزده ساله، انتظار میرفت که تا چند سال آینده حتی قد بلندتر هم بشه. مقداری از رایحهی ملایمش رو رها کرد و تن پدرش رو از پشت در آغوش گرفت. دستهاش رو دور شکمش حلقه کرد و روی گونهش رو بوسید و با ذوق گفت:
- ببین بابای قند عسلم چی درست کرده!
YOU ARE READING
𝗦𝘁𝘂𝗯𝗯𝗼𝗿𝗻 𝗗𝗮𝗱𝗱𝘆𝘀ᵃᵘ - ᵏᵒᵒᵏᵛ
Fanfiction𝙊𝙢𝙚𝙜𝙖𝙫𝙚𝙧𝙨 - 𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣𝙘𝙚 - 𝘾𝙤𝙢𝙚𝙙𝙮 - 𝙁𝙡𝙪𝙛𝙛 - بابای من آلفاست، قربونش برم خیلیم خوشتیپه. بابای تو هم به عنوان یک امگا چیزی از زیبایی کم نداره، در نتیجه... + صبر کنید ببینم، شما دوتا وروجک که برای باباهاتون نقشه نکشیدید؟ - عمو ای...