آهسته از پلههای کلبه پایین اومد و نفس عمیقی کشید. کلافه نگاهی به ساعت مچیش انداخت و دستهاش رو به کمرش زد.
ساعتی قبل، بعد از صرف صبحانه و حرفهای عجیب غریب مرد جادوگر، تصمیم گرفته بودن که کلبهش رو به مقصد محل اردوی بچهها ترک کنن اما راه رو گم کردن و مجبور شدن دوباره به کلبهی مرد برگردن.
هوا رو به تاریکی میرفت و مجبور بودن دوباره یک شب دیگه رو توی کلبهی مرد سپری کنن و بعد صبح فردا همراه هوسوک به محل اردوی بچهها برن.حس عجیبی داشت و نمیدونست دلیل این همه آشفتگی گرگش اون هم از شب گذشته تا به حال چیه. تازه هر بار که به تهیونگ کمی بیشتر نزدیک میشد، گرگش میل شدیدی به آغوش کشیدن و یا لمس کردن مرد امگا نشون میداد و همین موضوع کلافهش میکرد.
از زمانی که برگشته بودن خبری از تهیونگ نداشت و برخلاف غریزهش اصلا نمیخواست بهش نزدیک بشه. با هزار روش بالاخره متوجه شده بود که شب گذشته چه اتفاقی بین خودش و مرد امگا افتاده.
به نظر میرسید که گرگهاشون به یک طریق کنترلشون رو به دست گرفتن و قصد داشتن با همدیگه جفتگیری کنن و این در حالی بود که دلیل این اتفاق رو نمیدونست. تنها خداروشکر میکرد که به دلیل خستگی قبل از اینکه بیش از حد مجاز پیش برن، از هوش رفته بودن. تنها یادآوری صبح و لمس تن برهنه و نرم تهیونگ اون هم مابین بازوهای برهنهی خودش نیاز بود تا گرگش دوباره میل به آغوش کشیدن مرد رو داشته باشه. اگر میخواست با خودش صادق باشه از تمام حس عصبانیت و شاید نفرتش تنها یک کلافگی به جا مونده بود...جونگکوک سالها بود که بعد از فهمیدن بسیاری از حقایقها دربارهی زندگی تهیونگ، نفرت زیادش رو از یاد برده و تنها ازش یک کدورت ساده به جا مونده بود.
با شنیدن صدای فینفینی متعجب تک ابرویی بالا انداخت و کلبه رو به سمت درخت اناری که کنارش بود، دور زد. سرش رو کج کرد و با دیدن تهیونگی که یک پتوی نازک رو دور خودش پیچیده و به نظر میرسید عمیق توی فکر فرو رفته باشه، ایستاد.
چهرش آرام بود؛ درست مثل نوجوانیهاشون و جونگکوک دلیل این چهرهی آرام رو میدونست. در واقع تهیونگ هر زمان دلتنگ یک موضوع و یا از یک ناراحتی عمیق رنج میبرد، چهرهای آرام میگرفت. طوری به نظر میرسید که انگار تمام غمهاش رو توی قلب و روح گرگش دفن کرده و اجازهی فروپاشی به خودش نمیده.صدای فینفین آرامش نشان از این موضوع که شاید در خفا کمی اشک ریخته میداد. مثل نوجوانیهاشون بود. جونگکوک زمانهایی رو به یاد میآورد که با خانوادههاشون برای مقداری وقت گذروندن باهمدیگه، دعواهای شدید و زیادی میکردن و تهش به گریه ختم میشد. روزهایی رو به یاد میآورد که مقابل همدیگه مینشستن و به محض گریه افتادن یکیشون، دیگری هم برای دلداری دادن به اون یکی گریه میکرد و در آخر به چهرههای اشکین و بانمک همدیگه میخندیدن و غم فراموش میشد.
YOU ARE READING
𝗦𝘁𝘂𝗯𝗯𝗼𝗿𝗻 𝗗𝗮𝗱𝗱𝘆𝘀ᵃᵘ - ᵏᵒᵒᵏᵛ
Fanfiction𝙊𝙢𝙚𝙜𝙖𝙫𝙚𝙧𝙨 - 𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣𝙘𝙚 - 𝘾𝙤𝙢𝙚𝙙𝙮 - 𝙁𝙡𝙪𝙛𝙛 - بابای من آلفاست، قربونش برم خیلیم خوشتیپه. بابای تو هم به عنوان یک امگا چیزی از زیبایی کم نداره، در نتیجه... + صبر کنید ببینم، شما دوتا وروجک که برای باباهاتون نقشه نکشیدید؟ - عمو ای...