❤︎26𝐓𝐡 𝐏𝐞𝐭𝐚𝐥❤︎

5.7K 807 190
                                    

𝐋𝐚𝐬𝐭 𝐏𝐚𝐫𝐭

صدای بلند ضربان قلبشون درهم آمیخته و رایحه‌ی نفس‌های گرمشون با هم مخلوط شده و البته که تمام این‌ها به خاطر اضطراب و هیجان زیادی بود! با شنیدن صدای قدم‌های خانم جئون که به نظر می‌رسید در حال ترک کردن اون قسمت از پشت‌بامه، نفس نسبتاً آسوده‌ای کشید و به محض شنیدن صدای بسته شدن در، بازدمش رو آزادانه رها کرد.

برگشتن مسیر نگاهش به سمت مرد امگا کافی بود تا در اون تاریکی دوباره نفسش حبس بشه! صورت گلگون شده، لب‌های نیمه‌باز و تپش قلبی که گوش‌هاش رو نوازش می‌کرد کافی بود تا بی مقدمه، یک دستش رو زیر کمرش ببره و همزمان که بی حرف بوسه‌شون رو از سر می‌گیره، ضرباتش رو ادامه بده...

***

چونه‌اش رو روی سرشونه‌ی برهنه‌ی مرد گذاشته بود و هر از چند گاهی دهانش رو باز می‌کرد تا یکی از شکلات‌های توی دست مرد رو، دریافت کنه. از پشت سر تنش رو محکم در آغوش گرفته و بدن‌هاشون رو با لحافی پوشانده بود تا از سرما در امان بمونن.

به نظر می‌رسید چیزی تا طلوع خورشید باقی نمانده و همین کافی بود تا مرد امگا، لحظه‌ای بچرخه و با دیدن نگاه خیره‌ی مرد آلفا، لبخند شیرینی بزنه و روی لب‌هاش رو ببوسه و بگه:
- باید برم، یکم دیگه صبح می‌شه و ته‌هو و بابام بیدار می‌شن.

حلقه‌ی دست‌هاش رو دور شکم مرد محکم‌تر کرد و غر زد:
- دیگه تا شب نمی‌تونم بوست کنم!

چینی به بینیش داد و با حالت چندشی، سعی کرد از مرد آلفا فاصله بگیره و همین کافی بود تا جونگ‌کوک ریز بخنده و تصمیم بگیره کمی تهیونگ رو اذیت کنه.

- می‌دونی؟ دارم فکر می‌کنم دلم می‌خواد دوباره بابا بشم.

با مشت کردن دستش، ضربه‌ی محکمی به سر مرد آلفا زد و غرغرکنان، همزمان که لباس‌هاش رو می‌پوشید جواب داد:
- همینمون مونده بگن سر پیری معرکه گرفتن، همین الانشم بچه‌هات می‌خوان بشن دوتا!

- هی، کیم تهیونگ من فقط سی و شش سالمه! کی گفته نمی‌تونم دوباره بابا بشم؟

- من!

- تهیونگ!

- مرض، پاشو شورتتو بپوش دو ساعته داری خودتو بهم می‌مالی خارش گرفتم.

- ببین یه تنوع هم برای ته‌هو و هه‌جونگ به حساب میادا!

- خفه‌شو جونگ‌کوک!

با خنده سرش رو تکانی داد و در حالی که با نیش شلی همچنان به اذیت کردن مرد امگا ادامه می‌داد، مشغول پوشیدن لباس‌هاش شد.

بعد از گذشت چند دقیقه که به شوخی و خنده‌های آرامشون گذشت؛ آهسته به سمت در پشت‌بام قدم برداشتن. جونگ‌کوک با احتیاط در رو باز کرد و نیم نگاهی به راهرو انداخت تا از امن بودنش اطمینان حاصل کنه و بعد همزمان که قدمی برمی‌داشت، دست تهیونگ رو گرفت و آهسته از پشت‌بام خارجش کرد. خونه در تاریکی فرو رفته بود و تنها چراغ خواب‌های کوچکی در راهرو مشخص بودن.

𝗦𝘁𝘂𝗯𝗯𝗼𝗿𝗻 𝗗𝗮𝗱𝗱𝘆𝘀ᵃᵘ - ᵏᵒᵒᵏᵛNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ