"3"

2.1K 290 200
                                    

"زمان حال"

با کنجکاوی نگاهش رو به گوشه گوشه ی قصر پر عظمت و نوسازی شده ی مدرن می دوخت و در نگاهش تحسین موج می زد.

اولین بار بود که به عنوان یک بتا_ومپ وارد چنین جشن ها و مکان هایی می شد.

بنا به رسم مراسم ردبلک- مراسمی که اتحاد چند صد ساله بین خوناشام های سفید و سیاه رو جشن می گرفت- کت مشکی رنگ به همراه شلوار ست و ساده اش به تن کرده بود و به دنبال هیو- یکی از نزدیکترین افراد به کیم تهیونگ- راه می رفت و از بین مردم غرق در معاشرت عبور می کرد.

می دید که در دست هرکس، شراب یا نوشیدنی تولید شده از خون مرغوب قرار داشت.
خون تولید شده در شرکت آلهامر!

شرکت آمریکایی-ایتالیایی که تنها تخصصش تولید خون مرغوب و درجه یک برای جشن های قشر برتر بود.

نگاهش رو به قامت بلند هیو داد و با کمی استرس قدمی به جلو گذاشت و به او نزدیک تر شد: قربان؟... میشه بدونم امشب چه وظیفه ای به من دادن؟

هیو از روی شانه نیم نگاهی به دختر پشت سرش کرد و لبخند کوچکی به او هدیه داد: نگران نباش...کار سختی نیست. فقط قراره پشت بار سالن اصلی وایسی برای سرویس دهی!

دختر سرش رو به معنای فهمیدن تکان داد و همین کار باعث شد چتری های قهوه ای رنگش تکان کمی بخورن و چشم های قرمز رنگش رو بپوشونن.

اگر کمی هیکلی تر بود، قطعا با یک بادیگارد اون رو اشتباه می گرفتند.

غرق افکارش بود که دوباره صدای مردانه و دلنشین هیو در گوش هاش پیچید: حواست رو حسابی جمع کن نارا... امشب ممکنه عزیزدوردونه ی تهیونگ هم تو جشن شرکت کنه

نارا با کمی تعجب به هیو که با حرص واضحی حرف می زد نگاه کرد و کمی به جلو خم شد: عزیزدوردونه؟... منظورتون جئو...

هیو بین حرف های دختر پرید و همینطور که از راه پله پایین می رفت با چهره ای جمع شده دستی در هوا تکان داد: آره... همون... پس حواست رو جمع کن که اگر کیم تهیونگ دست پسرش رو گرفت و راه افتاد یه گوشه، کسی به اون قسمت نزدیک نشه

نارا با اخم غلیظی بین ابرو هاش، به سختی با کفش های پاشنه سه سانتی مشکی رنگش ،پابه‌پای هیو از پله ها پایین می رفت: ولی قربان...به من گفتین پشت بار بایستم برای سرویس دهی...من هنوز تو آزمون بادیگاردها شرکت نکردم

هیو با رسیدن به سالن اصلی و پیمودن آخرین پله، چشمی چرخاند و اطراف رو بررسی کرد.

بعد به سمت بار بزرگ و شیک حرکت کرد و همزمان جواب دختر پشت سرش رو داد: درسته اما ازت میخوام حواست به تهیونگ و پسرش هم باشه... باور کن وقتی برن یه گوشه دلت نمیخواد بدونی چه کارایی میکنن!

VAMP | Omega Where stories live. Discover now