"38"

213 45 63
                                    

با دیدن محافظان سلاح به دست، ماشین رو مقابل در ورودی فلزی کاخ مرکزی نگه داشت و شیشه سمت راننده رو پایین کشید.

+ کارت شناسایی یا مجوز عبور!

هیو نیم نگاهی به مرد کت شلوار پوش انداخت و بی توجه به حرف هاش  دنده عوض کرد و آماده حرکت شد: پلاک ماشین خودش گویای هویتمون نیست؟

مرد ابرو بالا انداخت و با اخم های گره خورده به همکارش علامت داد که پلاک ماشین رو اسکن کنه.

با بالا اومدن تصاویر اسکنر لمسی، عکس کیم تهیونگ برای همه ارسال شد و مرد چند قدم عقب رفته و تعظیم نود درجه ای رو اجرا کرد: معذرت میخوام شما رو نشناختم قربان

در همون حالت دست به سمت ورودی دراز کرد: عالیجناب منتظر حضور شما هستند

هیو با پوزخند صدا داری و بی توجه به افراد خم شده، از در ورودی عبور کرد.

دو ماشین وارد محوطه قصر شدند.

در ماشین اول هیو به همراه یک بادیگارد در جلو و تهیونگ و جونگ کوک در سکوت عقب ماشین نشسته بودند.

در ماشین دوم هم یون چائه به همراه دو بادیگارد -که یکی از آنها نارای بی خبر از همه چیز بود- قرار داشتند.

هر دو ماشین در مقابل در بزرگ و مجلل کاخ توقف کردند.

خدمتکاران با نهایت احترام در ماشین هارو باز کرده و اون ها رو به سمت تالار مورد نظر هدایت کردند.

سانگ با عصایی که همیشه در دست داشت و پیپ مورد علاقه اش در کت و شلوار شیک رسمی ای درست مقابل پنجره ایستاده بود و از بالا-جایی که قبلا اتاق دال بحساب می آمد - به افراد خارج شده از دو ماشین مشکی رنگ متعلق به پسرش ، نگاه می کرد.

با  شنیدن چند تقه ای که به در اتاق خورد از جای خالی خانواده اش چشم برداشت و پیپ مورد علاقه اش رو روی عسلی سلطنتی گذاشت: بیا داخل

خدمتکار بعد از شنیدن صدای رسای سانگ وارد شد و بعد احترام نود درجه ای، به آرامی حرف زد: مهمانانتون رسیدن سرورم

سانگ سر تکان داد و دست آزادش رو درون جیب شلوارش فرو کرد: بفرستشون داخل

خدمتکار بعد از تعظیم مجدد، کنار رفت و در سفید رنگ رو کاملا باز کرد تا هر چهار نفر وارد بشن.

سانگ به سمت آنها بازگشت و در اولین لحظه با همسرش، یون چائه چشم تو چشم شد.
از چشمان زن تنفر می بارید و سانگ تنها به او خیره بود.

پوزخند تمسخر آمیزی کنج لب هاش جا خوش کرد و نگاه تیزش رو مستقیما به همسرش دوخت: مثل اینکه یه نفر از دیدن شوهرش اصلا خوشحال نیست..

یون تلخ خندید: چیزی درونت مونده که باعث خوشحالی من بشه؟

دم بی خاصیتی گرفت و بی حوصله به اطراف نگاه انداخت: من حوصله نقش بازیای تو رو ندارم... بهشون بگو اتاقمو بهم نشون بدن... موندن کنارت منزجر کنندس سانگ...

VAMP | Omega Where stories live. Discover now