"36"

442 100 180
                                    

دال به شدت چشم باز کرد و  دست هاش رو به شقیقه هاش رسوند و آن ها رو فشرد تا خودش رو آرام کنه...

تمام این چند ساعت به وسیله ذهنش در تلاش بود تا اتفاقاتی که در کاخ رخ داده بود رو ببینه و با دیدن هر تصویر و مرگ افراد مورد اعتمادش، ذره ای از وجودش رو از دست می داد.

دید که سانگ با غرور قدم به کاخ اصلی در مرکز لندن گذاشت و چطور هرکسی که سر راهش  قرار می گرفت رو با کاتانای افسانه ای می کشت.

کاتانای معنوی تیغه ای بلند و هلالی شکل از جنس کشنده ترین نقره موجود در دنیا رو داشت و دسته اش از یاقوت سرخ ساخته شده بود.

یکی از  چند سلاح باقی مانده از انسان ها که برای مقابله با خوناشام ها ساخته بودند و روح چندین آهنگر در درونش دمیده شده و اون به سلاحی معنوی تبدیل شده بود که از پس هر موجودی بر می آمد.

شمشیر سامورایی قبل تر در سالن سلاح های معنوی نگهداری میشد ؛ بعد گذشت مدت ها هنوز هم قدرتمند و کشنده بود و دال از اینکه چنین شی قدرتمندی به دست سانگ افتاده بود، در عذاب بود.

با هر قدم سانگ  خون منجمد شده خوناشام ها به دیوار سفید کاخ می پاشید. دال با یادآوری چهره های رنگ پریده و اجسام پودر شده  به خود می لرزید و شقیقه هاش شدیدا تیر می کشید.

با شدت خودش رو به عقب پرت کرد و به پشتی مبل تکیه داد. یونگ با چند حرکت ساده دسترسی دال به جادو درونش رو مسدود کرد و با اخم غلیظی به جفتش خیره شد: بهت گفتم از دید زدن کاخ با جادو دست بکش... تو چنین موقعیتی به جادوت نیاز داری...ممکنه هرلحظه بهمون حمله بشه و اونوقت اگر ضعیف باشی میدونی چه بلایی سرت میاد؟

فریاد های از سر نگرانی یونگ باعث نشد دال چشم باز کنه و توجهش رو جلب نکرد. همین بی محلی باعث شده بود یونگ عصبانی تر بشه...

خودش به راحتی صدای فریاد هایی که در کاخشون می پیچید رو می شنوید و به راحتی لبخند خبیث سانگ رو تصور می‌کرد. صدای دال در حلزونی گوش هاش پیچید و نگاه خسته یونگ رو به سمت خودش کشید.

دال با صدای لرزان حرف زد: هرکسی که برام مونده بود رو داره میکشه... پدرم میگفت سانگ مورد اعتمادترین مرد من میشه اما الان داره تمام زحمات پدرم رو ازبین میبره
یونگ با افسوس بازدمش رو رها کرد: هیچکس فکرشو نمی‌کرد به چنین آدمی تبدیل بشه...

خودش رو جمع کرد و ایستاد: افسوس خوردن رو تموم کن لاو...ما آدم افسوس نیستیم...درسته؟

حین حرف زدن دستش رو به سمت دال دراز کرد و با حس انگشت هایی که اختلاف سایز فاحشی با انگشت های خودش داشتنددر دستش، لبخند کنج لب هاش نشست و دال رو به آغوش کشید.

بوسه عمیقی روی پیشانی مرد کاشت و باعث شد دال با آرامش چشم ببنده .

+ باید تهیونگو ببینم...

VAMP | Omega Where stories live. Discover now