"34"

753 110 166
                                    


ضربه آخر رو با تمام جان باقی مانده در تنش نثار کیسه پر از شن کرد و با تنی که غیرعادی و بیش از اندازه داغ بود، درست کنار کیسه ی معلق در هوا وا رفت.

تیله های سرخ رنگش هاله ای تاریک به خودشون گرفته بودن و تک به تک تار  موهای مشکی رنگش خیس از عرق بود!

ماهیچه هاش به وضوح می لرزیدند و برآمدگی رگ های دستش غیرعادی بود.

عملا انگشت ها،مچ و ساق دستش رو احساس نمی کرد و با هر دمی، شش های یخ بسته اش عجیب و وحشتناک می سوختند.

بدنی که تازه از  شوک در آمده بود توان این حجم از فعالیت یکنواخت و شدید رو نداشت به همین دلیل حالا همانند یک انسان عادی نفس هاش به خس خس افتاده بود!

سطح هوشیاریش بخاطر نخوردن خون و هیچ نوع آب و غذایی در این چند روز، شدیدا پایین آمده بود و احساس فرو پاشیدگی می کرد. جونگ کوک عملا بخاطر دو رگه بودنش تا به الان سرپا بود.

اطرافش رو تار می دید و درد وحشتناکی درون شقیقه هاش می پیچید. خودش اجازه می داد صدا های درونش در تمام سرش بپیچه و حالش رو بدتر از چیزی که هست کنه.

از درون حتی خودش هم این وجه ازوجودش رو پس می زد و حالا از بیرون هم احساس می کرد رانده شده.

چیزی تا از حال رفتنش نمانده بود پس با خنده جنون وار و خسته ای، بعد چند تلاش بیهوده به زور بلند شد و روی پاهای لرزانش ایستاد.

با دید تارش به سمت هودیش رفت و بالاخره بعد هشت روز فعالیت، اون رو به تن کرد.

هودی قرمز رنگ روی تنش نشست و جونگ کوک با دیدی تار،قدم به خارج از فضای سالن گذاشت.

راه پله رو طبق غریزه اش پیدا کرد و با هر قدمی که بر می داشت، یک جمله درون ذهنش اکو می شد.

«هیچکس تو رو نمی خواد»

پوزخند بی جانی روی لب هاش نشست و به کمک میله از ده پله ای که سالن ورزشی رو از مابقی قسمت های خانه جدا می کرد، بالا رفت.

«هیچکس تو رو نمی خواد»

با هر دو دستش میله هارو گرفت و خودش رو بالا کشید.

«هیچکس.....»

بالاخره به همکف رسید و حالا تنها قدم های شل و بی اراده اش اون رو به سمت راه پله دوم هدایت می کردند.
هیچ خشمی درونش نبود اما احساس تهی بودن رهاش نمی کرد...

ذهنش بر خلاف سکوت اطرافش، شلوغ بود و قلبش با وجود دلتنگی زیادش، خالی بود...

با سرگیجه شدیدی که بهش دست داد، مستانه خندید و دست به دیوار گرفت: نز..دیکه...

احساس می کرد ذره ذره سلول هاش درحال تحلیل رفتنن...

در این میان عطر آشنایی رو احساس می کرد که ذهنش اون رو بی اهمیت جلوه می داد اما قلبش با هر دم بی خاصیتش، نزدیکی اون رایحه رو احساس می کرد.

VAMP | Omega Where stories live. Discover now