"40"

464 88 200
                                    

-زمان حال-

از اینجا اتفاقات بعد از پارت ۳و۴ میفته و تو زمان حال به سر میبریم.


با حس حرکات نرم و دستای نیمه سرد برروی پهلوش، از لای چشم هاش نیم نگاهی به فضای نیمه روشن اتاقشون انداخت و بعد دوباره با حس کرخت بودن تنش، چشم بست.

چند لحظه بعد با حس لب های نرم و آشنایی درست روی شاهرگ به خواب رفته اش دوباره از لای چشم هاش نگاهی به اطراف انداخت و غر ریزی از ته گلوش شنیده شد.

حس مکیده شدن گردنش بیشتر از بیدار کردنش، اون رو به سمت چاله خواب سر میداد.
اونقدر خسته بود که نای چشم باز کردن نداشت...

ذهنش بهم ریخته بود چون تمام این مدت رو تیکه تیکه خواب دیده بود و الان گویا دوباره متولد شده بود.

در ذهنش چند واقعه بولد شده بودند و با به یاد آوردن موقعیتی که درش قرار داشتند، با خستگی چشم باز کرد و با چرخیدن اجازه داد لب های تهیونگ روی گردنش به حرکت در بیاد و مک ریزی نصیب سیبک گلوش بشه.

از خستگی نالید و قوسی به تنش داد و بعد نگاه گرد و براق اما خمارش رو به تهیونگ دوخت.

موهای بهم ریخته و بلوند مرد برهنه نیم خیز شده روی تنش رو با حرکات دستش مرتب کرد و لبخند شیرینی روی لب هاش نشاند: سلام...شوگر ددی من

با صدایی گرفته و آغشته به خنده گفت و ابرو های تهیونگ رو بالا پروند: شوگر ددی؟... فکر کردم این بحثو حل کردیم توله

دست هاش رو دور گردن مرد حلقه کرد و اون رو پایین و در آغوشش کشید.
بی توجه زمزمه کرد: هممم... اینجوری بمونیم...

تهیونگ برای شکار ضربان نیمه جون قلب جفتش مطیعانه سر روی سینه اش گذاشت و با شنیدن چند تیک تیک نامنظم و فاصله دار لبخند کنج لب هاش جا گرفت.

با صدای بم شده اش لب زد: چرا اینقدر صافتم میکنی.... اینجوری که نمیشه...من چجوری بتونم هندل کنم تورو هوم؟

جونگ کوک ریز خندید و دست از نوازش تار های ابریشمین مورد علاقه اش کشید.

چرخی زد و با این کارش تهیونگ مسخ شده از نوازش هاش رو مجبور به کنار رفتن کرد.

بالشت سرخ رنگی رو در آغوش گرفت و تن سستش رو روی اون رها کرد. از خنکی سطح ساتن بالشت در آغوشش هوم پر لذتی کشید : هممم... این دیگه مشکل خودته

با شیطنت گفت و نگاه تهیونگ به سمت تن مرمری سفید رنگش کشیده شد.

تیله های عسلی تهیونگ روی تمام نیم تنه عریان پسرک پرستیدنیش که مابین قرمزی تخت مثل مروارید می درخشید، چرخ می زد و ذره ذره اون تن رو با نگاه سوزناکش می کاوید.

لبش رو لیسید و با فهمیدن عمق اهمیتی که پسر براش داشت ، شل خندید و سر پایین انداخت.

جونگ کوک با تعجب کیوت واری چرخید و خنده مردش رو شکار کرد: به چی میخندی ته؟

VAMP | Omega Where stories live. Discover now