«آدم تنهایی نیستم ولی فکر کنم اون مجسمه حتما تنهاست. شاید هم خیلی تنها نباشه. اگه خیلی تنها بود که براش موسیقی نمینواختم. اون یه نفر رو داشته. اون یه نفر به من پول داده تا بیام اینجا برای یه عروسک آهنگ بنوازم.»
دیروز نیم ساعت بعد از اینکه روی تختهی جلوی کلبه، نوشت «آغوشِ فروشی با موسیقی اضافه داریم» یه نفر زیرش نامه گذاشت. «حتی برای هیولاها؟» و چان زیر نامه نوشت «برای همه چیز و همه کس داریم»
شب وقتی بر میگشت دید ادامهی نامه نوشته «میشه آخر شب برای هیولای عروسکی بینقص آهنگ بنوازی؟ اون تو آمفی تئاتر متروکه است.»
احساس حماقت نمیکرد. به نظرش عروسکها هم حق شنیدن آهنگ داشتن حتی اگه نشنون و درک نکنن. اون فرستندهی ناشناس نامه بهش نگفته بود که عروسک چی دوست داره. حق هم داشت عروسکها قلب ندارن، هیچ وقت نداشتن.اون آمفیتئاتر قدیمیتر از چیزی بود که بهش میخورد. روی صندلیهای سنگیش گیاه روییده بود و روی صحنهی نمایشش یه درخت داشت. درختی که چند برابر قد چانیول رشد کرده بود. عروسک به یکی از شاخههاش آویزون بود. به خودش گفت «عروسک قشنگیه. وسط صحنه معلقه. یه جورایی هنریه.» لباسی به تن نداشت ولی اندامهای مهم بدنش با یه نوار حریر پوشیده شده بودن. عرض نوار به زور به یه وجب میرسید.
انقدر با حریر دور صورتش پیچیده بودن که چهرهش دیده نمیشد. بدنش هم با یه نوار پارچهای سفید به درخت وصل شده بود. سرش به سمت زمین خم بود و دست چپش رو جوری به سمت آسمون وصل کرده بودن که انگار داره عاجزانه دعا میکنه. پوستش مثل یشم سفید و موهاش مثل کلاغ سیاه بود.
«عروسک خیلی تنها به نظر میاد. تا حالا دلم برای یه عروسک نسوخته بود. شاید بعدا دوباره بیام اینجا. شاید فردا شب... بیون میدونی که سکوت شب بینظیره. دلم میخواست تو هم بیای ولی به نظرت عروسک حسودیش نمیشه؟ آخه ما یه کاپل دوست داشتنی هستیم.»
چانیول خندید و صدای ضبط شدش رو برای دوست پسرش فرستاد. کیف سیاه گیتارش رو باز کرد و گیتار رو داخلش گذاشت. از روی ریشهی درخت بلند شد و گرد و خاک روی لباسش رو تکوند. آشغال سیگارش رو برداشت و توی جیبش برد. دکمههای پالتوی آبیش رو بست و چراغ قوه رو از روی زمین برداشت. نور رو روی صندلیهای خالی انداخت.
خم شد و دست راستش رو به نشونهی احترام روی سینهش گذاشت. گوشهی پالتوش رو از خودش فاصله داد و به تماشاچیهای تخیلیش تعظیم کرد. «همگی شب خوبی داشته باشین» چانیول همیشه رویای خواننده شدن رو میدید.
وقتی حسابی صدای تشویقها و کف زدنها رو تجسم کرد؛ سرش رو بالا آورد و به طرف پلههای استیج رفت. صحنهی نمایش همیشه از سطح زمین ارتفاع داشت. برای بار آخر به طرف عروسک چرخید. نور رو روی بدنش انداخت و کلاه شاپوی مشکیش رو از رو احترام برداشت و دوباره روی سرش گذاشت. بلند گفت «شب زیبایی داشته باشی عروسک نمایشی سفید.»
YOU ARE READING
[Rumination]
Fanfictionمادرش گفت «هیچ آدمی هیچ وقت عاشقت نمیشه بکهیون» نشخوار: هر تفنگی که روی استیج میدرخشه، یه جایی، یه لحظهای به چیزی شلیک میکنه. اواخر قرن بیست و دو، یک صده بعد از پایان حکومت انسانی، تو دنیایی که آواز برای آدمیزاد غیرقانونیه چانیول فقط بخاطر یه رو...