(هشدار وجود صحنههای خشونتآمیز)
خورشید هنوز زمان داشت تا سر وقت غروب کنه. آخرین مشتری روزش توی آدامسیتی روی تخت منتظرش نشسته و به سریالی که پخش میشد خیره بود. باید تا تاریکی آسمون صبر میکرد.
چانیول روی صندلیهای نرم و گرم واگن تاکسی نشست. کفشهاش رو درآورد و پاهاش رو روی صندلیهای جلوییش تکیه داد. موهای سفیدش رو بهم ریخت و پشت گردنش رو ماساژ داد. نگاهی به گیتارش انداخت و بند کجش رو صاف کرد. هر بار که مجبور میشد یکی از قرارهای کاریش رو کنسل کنه خودش رو مثل یه عوضی میدید.
نصف قلبش سرش غر میزد که حداقل امروز رو باید پیش دوستپسرش میموند و مغزش دعوا میکرد که برنامهها از هفتهی قبل رزرو شدن و نمیتونه بیخیالشون بشه. حرف صبح بیون رو چندین بار توی ذهنش جوییده بود. «نباید معنی حرف پریدن از ساختمونش خودکشی باشه. تقتقتق...»
همیشه به گذشتهی نامعلوم بیون بیتوجهای میکرد ولی این بار مثل یه دیوار جهشیافته وسط رابطهشون رشد کرده بود. برای سیزده سال نه کسی ازش خبر داشت، نه کسی باهاش حرف زده بود، نه محل زندگیش معلوم بود، نه جایی دیده شده بود. سیزده سال اول زندگی بیون جوری گذشت که انگار اصلا روی زمین زندگی نکرده. چانیول میدونست حتی با اینکه پنج سال گذشته، هر مشکلی که الان پسر داره به اون سیزده سال برمیگرده.
تاکسی کنار ایستگاه ایستاد. پسر جوونی نفسنفسزنان توی واگن پرید. روی زمین نشست تا دیوارههای پایینی جلوی دیده شدنش رو بگیرن. از زخم لبش خون میریخت و کبودی روی گونهش به جای سیلی شباهت داشت. قبل از اینکه در بسته بشه مردی پشتش ایستاد. جثهی ریز و موهای به نسبت بلندی داشت. خم شد و دستش رو به شیشه تکیه داد. از داخل واگن چند قدمی فاصله داشت. «کسی رو ندیدی؟»
دیوارههای عایق صدا اجازه نمیدادن صدای نفسهای خفه شدهی پسرش رو بشنوه. رایحهی چانیول روی همهی عطرهای اونجا تسلط داشت. پسر زخمی با چشمهایی که از اشک برق میزدن بهش خیره شد. با نگاهش التماس میکرد.
چانیول اخم کرد. «وقتم رو نگیر» رو به ربات هوشمند واگن دستور داد. «راه بیفت» مرد هوفی کشید و عقب رفت. بعد از بسته شدن در پسر نفس راحتی کشید و نشست. با یه بازدم ده بار پشت سر هم تشکر کرد. چانیول دستمال بستهبندی شدهی سفیدی رو از توی جیب داخل پالتوش بیرون کشید و به طرف پسر گرفت.
براش جدید نبود که یه آدم رو در حال فرار از دست یه خوناشام ببینه. پسر با دست، بسته رو گرفت. پشت دستش یه خراشیدگی داشت و کف دستش خون میاومد. موقع فرار زمین خورده و آسیب زانوش حرکتش رو کند کرده بود. میخواست بازش کنه ولی لرزش انگشتهاش جلوش رو گرفته بود. قطرهی اشک گوشهی چشمش رو پاک کرد.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
[Rumination]
Фанфикمادرش گفت «هیچ آدمی هیچ وقت عاشقت نمیشه بکهیون» نشخوار: هر تفنگی که روی استیج میدرخشه، یه جایی، یه لحظهای به چیزی شلیک میکنه. اواخر قرن بیست و دو، یک صده بعد از پایان حکومت انسانی، تو دنیایی که آواز برای آدمیزاد غیرقانونیه چانیول فقط بخاطر یه رو...