(11)D-97

8 1 0
                                    

روز نود و هفتم غروب

ویلیام بعد از مدت‌ها به مانسترزسیتی برگشته بود. لوهان پشت میز رستوران نشسته و سر پشمی عروسک خرگوشش رو نوازش می‌کرد. بطری خون رو برداشت و چند قطره توی قاشق ریخت. اون رو به دهن پارچه‌ای عروسکش مالید. خونی که از کنارهای دهنش سر خورد و روی زمین ریخت و رو نگاه کرد و آهی کشید «تشنه‌ت نیس خرگوش کوچیکم؟»

جونگین، کیونگسو و سهون روی میز کناریشون نشسته و بازی فکری می‌کردن. جونگین تمام حواسش به چیدمان مهره‌های توی دستش بود. کیونگسو آهی کشید. فکر کرد اگه با چانیول هم‌تیمی بود الان این دست رو بدون این که کاری بکنه برده بودن. سهون هم نگاه‌ش رو بین بازی و لوهان می‌چرخوند. هنوز تو شوک حرف‌های اون روز بکهیون بود.

لوهان قاشق دیگه‌ای رو پر کرد و به سمت خرگوشش برد. ویلیام سرش داد زد. «لوهان غذا دادن به عروسک‌هات رو تمومش کن» لو که کاملا توی دنیای خودش بود از جا پرید. قاشق از دستش افتاد و با صدای بدی به زمین خورد. سرش رو پایین انداخت و لب‌هاش رو بهم فشرد. «من واقعا... واقعا متاسفم ویل»

کیونگسو غرید. «این حرومزاده...» سهون به دفاع ازش بلند شد. «داری زیادی با دوست‌پسرت بد حرف می‌زنی» ویلیام گوشه‌ی لبش رو مالید و هوفی کشید. «بهت ربطی داره آقای اوه؟» بغل لوهان ایستاد. «اوهوم. بهم ربط داره.»

مرد دستش رو زیر چونه‌ش گذاشت. «چه ربطی اون وقت؟» سهون کف دستش رو روی میز کنار خرگوش گذاشت و به چشم‌های آهو مانند لوهان خیره شد. «هان، ما ازدواج کردیم. یادت می‌آد؟» ویلیام خندید. «بهتره یه وقت دیگه برای نشون دادن مهارت‌های بازیگریت پیدا کنی»

-من دارم جدی حرف می‌زنم ویلیام. مگه نه لوهان؟ ما ازدواج کردیم. تو نمی‌تونی انکارش کنی.

کیونگسو با پوزخند به مزخرفاتی که سهون می‌گفت گوش می‌داد. به نظرش هر روشی که باهاش می‌شد ویلیام رو اذیت کرد درست بود. لوهان سرش رو پایین انداخت و لاک مشکی رو ناخن‌های سهون رو لمس کرد. «ولی من ویلیام رو دوست دارم.» ویلیام خندید. «حالا می‌تونی از لوهان فاصله بگیری اوه سهون»

حالت چهره‌ی سهون بی‌حس و جدی شده بود. با اون حس و حال شبیه نقش منفی به نظر می‌اومد. «لوهان من و تو به طور قانونی ازدواج کردیم. چه تو و چه ویلیام، هر کدومتون بخواید به رابطه‌تون ادامه بدین ازتون به جرم خیانت شکایت می‌کنم.»

کیونگسو بین مکالمه‌شون پرید. «فکر کنم دیگه زیادی دارین جدی شوخی می‌کنین.»

-شوخی نمی‌کنیم کیونگسو. لوهان همسر منه.
کیونگ نگاه‌ش رو بین اون دو تا چرخوند و خندید. «سهون تو واقعا بازیگر خوبی هستی. یه لحظه باورم شد.» لوهان به عروسکش خیره مونده بود و چیزی نمی‌گفت.
-من شوخی نمی‌کنم و ادا هم در نمی‌آرم کیونگسو، من و هان واقعا ازدواج کردیم.

[Rumination]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora