روز نود و هفتم غروب:
چانیول بعد از اینکه از اتاق بیون بیرون رفت به کلبه برگشت. تمام ظهر روی تختش غلت زد و توی افکارش شناور موند. با اینکه خودش با جدیت تمام از پسر خواسته بود بستری بشه ولی هیچ ایدهای نداشت که مسیر ماجرا از کجا رد میشه. مقصدشون رو میدونست. مطمئن بود که آخرش بیون حالش خوب میشه؛ ولی کی؟ از چه راهی؟ اگه وسطش درد زیادی بود چی؟
اسم بیمارستانی که کلانتر بهش داده بود رو سرچ کرد. بیشترین اطلاعات رو تو یه مقاله دربارهی سرگذشت بازماندههای جنگ پیدا کرد.{به زبون ساده بیمارستان سلطنتی، یه بیمارستان مخصوص خوناشامهای بالا رتبه اس. لزوما از خانوادهی سلطنتی نیستن. بزرگترین بخشش مربوط به بیماریهایی مربوط به جنگه. بخش کوچکتری ازش به بیماریهای ساده اختصاص داره و چند تا اتاق هم برای چکاپ دارن. ورود و خروج به ساختمون بیمارستان برای عموم آزاد نیست و کمتر کسی از داخلش خبر داره.
میگن هر کسی با توجه به مشکلش یه درمان خاص دریافت میکنه. خب بازماندههای جنگ تقریبا هیچ وقت خوب نمیشن و هیچ درمان مشخص و صددرصدی برای بهبود وجود نداره. یه بخش از بیمارستان غیرحضوریه. بیمارها شرایط اونجا رو داخل خونه بازسازی میکنن و تحت نظر قرار میگیرن.}
مقالهی جامعی بود ولی هیچ کدوم از اطلاعاتی که نیاز داشت رو بهش نداد. بیون از بازماندههای جنگ نبود. اکانت نویسندهش رو از پایین صفحه پیدا کرد. بهش پیام داد. «سلام من مقالهتون دربارهی بازماندههای جنگ رو خوندم. نیاز به یه سری اطلاعات دربارهی بیماریهای خاص دارم. میتونم باهاتون تماس بگیرم؟» گوشیش رو خاموش کرد و روی تخت انداخت.
بلند شد. گازی به استیک ناهارش که تنها روی میز افتاده بود زد. از پشت پنجره به برگهایی که باد تکونشون میداد نگاه کرد. کتاب هاندرد رو از توی قفسهها برداشت. روی صندلی نرمش نشست. قبل از اینکه بازش کنه گوشیش زنگ خورد. نویسندهی مقاله بود.
-سلام. غروب بخیر. آقای پارک اطلاعات کدوم بیماری رو نیاز داری؟
چان انتظار نداشت به این زودی اون زن باهاش تماس بگیره. «روز بخیر. سطح بالای آشفتگی بدن خوناشام»
-چه سطحی؟ استرس؟گلوش رو صاف کرد. «نه، نشخوار» زن بعد از شنیدن اون کلمه مکث کرد. اون بیماری جالبی نبود. میخواست صادقانه حرف بزنه ولی قبلش باید یه چیزی رو میفهمید. «تو اطلاعات اکانتت زده بود آدمی، نسبتت با اون خوناشام بیمار چیه؟» حس ششمش میفهمید مشکل بزرگه. ترس وجودش رو برداشت در حدی که اگه الان خوناشام بود و تست میداد خودش توی سطح استرس قرار میگرفت.
-دوستپسرمه.
زن نفس بعدیش رو جوری کشید که انگار از مسابقهی دو برگشته. «این خوبه که خوناشام تنهایی نیست. چند ساله که همدیگه رو میشناسین؟»
-چهار پنج سال، این اطلاعات مهمه؟

KAMU SEDANG MEMBACA
[Rumination]
Fiksi Penggemarمادرش گفت «هیچ آدمی هیچ وقت عاشقت نمیشه بکهیون» نشخوار: هر تفنگی که روی استیج میدرخشه، یه جایی، یه لحظهای به چیزی شلیک میکنه. اواخر قرن بیست و دو، یک صده بعد از پایان حکومت انسانی، تو دنیایی که آواز برای آدمیزاد غیرقانونیه چانیول فقط بخاطر یه رو...