سهون در اتاق جونگین رو باز کرد. آفتابی که از لای درختها رد میشد با طرح سایهی برگها روی فرش میافتاد. پسر نزدیک تخت روی زمین نشسته بود. زانوهاش رو توی شکمش جمع کرده و مچ پاش رو طوری تکون میداد که انگار داره آخرین رقصی که یادگرفته رو توی ذهنش مرور میکنه. کنارههای ناخنش هم رد خون خشک شده به چشم میخورد. موهاش از دفعهی آخری که شسته بودشون هنوز وز داشت.
«هنوز توی شوکی جونگین؟» وضع پسر از اون شب در حدی بهم ریخته و آشفته بود که سهون با اینکه از غیب شدن لوهان حال خوبی نداشت سراغ آروم کردنش اومده بود. ماجرای دزدیده شدن آرتیستها این روزها دلیل دیگهای برای حساسیت و زودرنجی اعصاب جفتشون بود.
سهون خبر فرار یه خوناشام خلافکار رو روز بعد شب حادثه خوند. دوباره تکرار کرد. «جونگینی اون مرد احتمالا اون خلافکار بوده که دوباره هم دستگیر شده... نیازی نیست نگران باشی» جونگین قرار نبود با دو تا جمله احساس آرامش کنه. «شاید باید یه بادیگارد بگیرم. تهیونگ هم یکی داره»
سهون چشمغرهای رفت. «ولی خود تهیونگ هم خیلی از بادیگاردش راضی به نظر نمیرسید.» جونگین هم در جواب چشمهاش رو ریز کرد. «تو خونهش!»
-اگه تصمیمت جدیه باید با سرپرستت صحبت کنی. تو همچین شرایطی سخت میشه به یه خوناشام اعتماد کرد.نفسش رو بیرون فرستاد و سرش رو به لبهی تخت تکیه داد. به ژنرالش زنگ زد. خیلی طول نکشید که مرد جواب داد. «باز چه اتفاقی افتاده کیم کای؟»
-بادیگارد میخوام
-غریبه یا آشنا؟جونگین صدای اممم کوتاهی از دهنش دراورد. «خودت؟»
-بچه من بیکار نیستم که هر روز مراقب تو باشم تو هم خیلی وقته که بچه نیستی.
اون پسر همیشه جواب آماده زیر زبونش داشت. «اون موقع که بچه بودم هم هیچ وقت نبودی» ژنرال از لجبازی مغرورانهی کای به خنده افتاد. جونگین بلند شد و با حرکت دست به سهون گفت زود برمیگرده و تنهایی به هال طبقهی اول رفت.
-کیم کای اگه من نبودم پس کی همهی این مدت مراقبت بود؟
یاد خاطرات بچگیش و اون خونهی کوچیک وسط شهر افتاد. «مراقبت از دور چه اهمیتی داره وقتی من توی اتاقم تنها بزرگ شدم؟ تنها غذا خوردم و تنها به خواب رفتم؟» ژنرال خودش این تجربهها رو داشت. «مشکل زیادی که نیست... منم خیلی اوقات تنها بودم.» بحث رو به موضوع قبلی برگردوند «برات یه بادیگارد میفرستم.» جونگین حرومزادهای توی ذهنش گفت و بقیهش رو به زبون آورد. «ژنرال... قضیه بادیگارد نیست... نمیفهمی؟»
-خودت گفتی بادیگارد میخوای
قلنج انگشتش رو شکست. «من گفتم میخوام تو پیشم باشی. آخه کدوم سرپرستی هیچ وقت نیست؟ الان سرپرست چانیول و دوستپسرش همیشه پیششونه و با هم تو یه خونه زندگی میکنن ولی تو سالی دو بار پیام میدی» اگه پیش هم بودن جونگین قطعا از نگاه اون لحظهی ژنرال میترسید. «دوستپسر چانیولت روانیه و همیشه حداقل یه نفر باید کنارش باشه»
YOU ARE READING
[Rumination]
Fanfictionمادرش گفت «هیچ آدمی هیچ وقت عاشقت نمیشه بکهیون» نشخوار: هر تفنگی که روی استیج میدرخشه، یه جایی، یه لحظهای به چیزی شلیک میکنه. اواخر قرن بیست و دو، یک صده بعد از پایان حکومت انسانی، تو دنیایی که آواز برای آدمیزاد غیرقانونیه چانیول فقط بخاطر یه رو...