(15) D-89

4 0 0
                                    

روز هشتاد و نهم، ساعت یک نیمه شب:

چانیول دختری که بهش زنگ زد رو می‌شناخت. تو یتیم‌خونه گاها نزدیک دیوارها بی‌صدا می‌ایستاد و پیانو زدن پسر رو گوش می‌داد. چان چهار سال ازش کوچیک‌تر بود و دختر مدتی قبل از اومدن کلانتر به سن قانونی رسید و از اونجا مرخص شد.

اون گفت شنیده اخیرا چانیول روی یه صحنه ایستاده و آهنگ خونده؛ اینکه دو سالی هست که تو یه رستوران کار می‌کنه و رئیسش دنبال یه نوازنده می‌گرده و پرسید «تا حالا آدمی ریسک نکرده که استخدام بشه ولی وقتی خبرت رو شنیدم فکر کردم شاید تو انجامش بدی» زیاد با چانیول صمیمی نبود ولی درست فکر می‌کرد.

رستوران بزرگتر و شلوغ‌تر از تصورش بود. با یه حساب سرانگشتی فهمید بیش‌تر از صد تا میز اونجا هست. محوطه‌ یه باغ با درخت‌های کاج و زمین دشت شکل بود. سقف دائم نداشت. بعضی از صندلی‌ها حالت تخت بودن و می‌شد دراز کشید و ستاره‌ها رو شمرد. اول فکر کرد خیلی خوب می‌شه اگه بتونه بیون رو راضی کنه بیان اینجا ولی حقیقت آلترها و بکهیون که هنوز بهش عادت نکرده بود مثل پتک توی سرش خورد.

دختر پشت صندلی نزدیک محوطه‌ی ساختمون اصلی منتظرش نشسته بود. دست تکون داد. «شب بخیر مینجونگ... خیلی وقته ندیدمت» دختر موهای موج‌دار نارنجی قرمزش رو پشت گوشش داده بود. به زور به سینه‌هاش می‌رسید. گوشواره‌های الماس شکلش تو شب برق می‌زد. چهره‌ش به پرتره‌ی معروف دختری شباهت داشت که باعث می‌شد زمانی طولانی بهش فکر کنی ولی آخر هم یادت نیاد کدوم نقاشیه.

زیبایی به توازن توی چهره‌ش پخش شده بود. نمی‌شد گفت کدوم بخشش زیباتره چشم‌هاش، بینی یا لبش ولی وقتی می‌دیدیش فکر می‌کردی «اون خوشگل و کیوته» دامن کوتاه چارخونه‌ش پاهای باریک و سفیدش رو به نمایش می‌ذاشت.

چان حدس می‌زد وزن دختر فقط یکم از نصف وزن خودش بیشتر باشه. هر چند این رو هیچ وقت نپرسید چون به نظرش بی‌ادبانه بود. دوستیشون از جایی شروع شد که نژاد هر دوشون به آسیای شرقی نزدیک کره‌ی جنوبی برمی‌گشت.

دختر توی سیزده سالگی مادر و تنها سرپرستش رو در اثر حمله‌ی یه خوناشام از دست داده بود و بعد از اون حادثه خیلی زود به یتیم‌خونه منتقل شد.

بوی غذاهای تند و همراه عطر خنک چمن‌ها نفس کشید. روی صندلی نشست. از دیدن یه دوست قدیمی بعد از مدت‌ها حس خوبی داشت.

- از قبلت هم هیکلی‌تر شدی چانیول.

چان دستی به موهای سفیدش کشید. «فکر کنم رفتن از یتیم‌خونه جفتمون رو سرحال آورده» با نمایشگر روی میز یه غذای گوشتی و سوپ سفارش داد. اول مکالمه‌شون به زندگی جدیدشون اختصاص پیدا کرد. مینجونگ نیازی نداشت این سوال‌ها رو بپرسه ولی با این حال پرسیدش تا درستی جواب رو تایید کنه.

[Rumination]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora