روز نود و پنجم، ظهر:
با لحن آروم کلانتر که صداش میزد بیدار شد. نوری که از دیوار شیشهای رد و شکسته میشد؛ مثل رنگینکمون روی زمین میافتاد و چشمهای تازه بیدار شدهش رو اذیت کرد. به اطراف نگاهی انداخت. اتاق هنوز مثل مال بیون به نظر میرسید. دستش رو بالا آورد و پلکهاش رو مالید. گوشهی انگشت اشارهش زخم سرخ و باریکی بود. فکر میکرد عادت جویدن ناخن و ملتهب کردن پوست نزدیکش رو کنار گذاشته.
کلانتر لبخند گرمی برای دلداری زد و نگاهش رو به ذرات ریز و محو غباری که روی سرسرهی رنگینکمون مصنوعی سر میخوردن داد. همیشه فکر میکرد ظهرهای خنک با آفتاب دلچسب باید به بهترین شکل سپری بشن. برای همین داروی مسکن و خوابآور چانیول رو بهش نداد تا بعد از دو روز بیدار بشه و از هوای بهشتی مانسترزسیتی لذت ببره.
- شیشهی اونجا رو پرنس عوض کرد. اون رنگینترین آلتره*.
(*آلتر اسمیه که به شخصیتهای مختلف توی اختلال تجزیهی هویت میگن.)
چانیول فقط فهمید که شیشه عوض شده؛ نه میدونست آلتر چیه و نه کسی به اسم پرنس میشناخت. قبل از اینکه لب باز کنه و توضیح بخواد کلانتر ادامه داد «مانستر ضربهی سنگینی به سرت زد. اون خشنترین آلتره. برای محافظت از سیستم هیچ ترسی از آسیب زدن به دیگران نداره. نباید باهاش تنها موند. باید زودتر بهت میگفتم...»
بلند شد و چرخی توی اتاق زد. «نمیدونم فکر میکنی حالت خوبه یا نه؛ رباتها گفتن حالت بدنت خوبه. توی این چهار سالی که دوستپسر بیون بودی ما خیلی فکر کردیم که چطوری باید دربارهش بهت بگیم. خودش بیشتر از همه نگران بود و میخواست تو بهترین زمان بهت بگه ولی یه دفعه جریان پیچیده شد. فکر میکنی اونقدری خوب هستی که بهت بگم؟»
چانیول تکونی به کمر و عضلات خشک شدهش داد و نشست. چند ثانیه وقت برد تا حرفهای مرد رو توی ذهنش به طور کامل تحلیل کنه. با حل شدن اون افکار توی مغزش استرس توی خونش جوشید. خواب از چشمهاش پرید و سرفهای کرد. «منظورت چیه؟ چی رو بگی؟ چی شده؟ براش چه اتفاقی افتاده؟ الان کجاست؟»
کلانتر در سفید یکی از کشوها رو با اشارهی انگشت بیرون کشید و پوشهی چاپ شده و کاغذی سفید رنگی رو از داخلش برداشت. برگههای کم حجمش رو سریع ورق زد و بعد دوباره بستش و اون رو روی پای چانیول گذاشت. «بیون به جز نشخوار، اختلال شخصیت چندگانه داره که یعنی چندین شخصیت و هویت مختلف تو یه بدن زندگی میکنن.»
چان با چشمهای درشتش به لبهای باریک و صورتی مرد خیره شد و با فاصلهی زمانی منظم پلک زد. «یه جوری توضیح بده انگار من پنج سالمه.»
- هر کسی برای خودش یه شخصیت، رفتار و اسم منحصر به فرد داره. بیون به جای یکی، هشت تا داره.
پسر با حرکت آهسته دهن بازش رو بست. «باید تو یتیمخونه سر چند تا کلاس روانشناسی مینشستم.»
YOU ARE READING
[Rumination]
Fanfictionمادرش گفت «هیچ آدمی هیچ وقت عاشقت نمیشه بکهیون» نشخوار: هر تفنگی که روی استیج میدرخشه، یه جایی، یه لحظهای به چیزی شلیک میکنه. اواخر قرن بیست و دو، یک صده بعد از پایان حکومت انسانی، تو دنیایی که آواز برای آدمیزاد غیرقانونیه چانیول فقط بخاطر یه رو...