(4) D-98 , Tuesday November 12, 2176

12 2 0
                                    

چانیول انگار که خبر بیماری لاعلاجش رو بهش داده باشن خشکش زد. «چرا؟ بیون؟ مگه من دشمنتم؟» آب دهنش رو قورت داد. کلانتر انگشت اشاره‌ش رو بین اون دو تا چرخوند. «با هم زندگی کنین و کنار بیاین. این حرف آخرمه.»

بیون قولنج‌های دستش رو شکست. «نمی‌خوام. برای چی باید با دوست‌پسرم تو یه اتاق زندگی کنم؟ همسرم که نیست»

- کاری که بزرگترت بهت می‌گه رو انجام بده. اگه فراموش کردی، اتاقی که بهت دادم چهار متری نیست، چهل متریه. برای هر دو تاتون کافیه. هوا هم داره سرد می‌شه. خودت می‌دونی زمستون‌های اینجا حتی برای خوناشام‌ها هم وحشتناکه. دیگه بحث رو ادامه نمی‌دم. چانیول فردا صبح با تمام وسایلت بیا اینجا

چان سر تکون داد. وقتی مرد ازش خواست که بیاد اینجا با تمام وجود خوشحال شد چون دیگه نیازی نداشت صبر کنه تا بیون رو ببینه. صبح‌ها پلک‌هاش رو از هم فاصله می‌داد و پسر کنارش بود. ولی اون واکنش تمام شیرینی توی رگ‌هاش رو زهر کرد. از خودش پرسید «مگه چیکار کردم؟ من که همیشه رفتارم باهاش خوب بوده و دوسش داشتم»

بیون به سمت آسانسور برگشت. قدم‌هاش رو به زمین می‌کوبید. یه دفعه انگار که چیزی جا گذاشته باشه برگشت و با انگشت اشاره و شست آستین چان رو گرفت و دنبال خودش کشید.

یول توی آسانسور تازه تونست اتفاقی که افتاده رو هضم کنه. «الان می‌خوای بری توی کوچه آواره بشی؟» بیون به درخت‌های دوردست خیره بود. «اگه می‌تونستم می‌رفتم.»

- فکر می‌کردم خوشحال بشی
- نیستم. دوست ندارم رابطه‌مون انقدر زود مثل ازدواج کرده‌ها بشه.
- سال دیگه پنجمین سالگرده رابطه‌مونه. من واقعا از واکنشت ناراحت شدم.

زیر لب غر زد. «نمی‌خوام» یاد متن کتاب افتاد. «حتی اگه زیاد بغلت کنم و شب‌ها هم بغلت کنم و برات لالایی بخونم و موهاتو نوازش کنم باز هم نمی‌خوای؟» بیون سمتش چرخید و دست به سینه شد. «و؟»
- و برات یه لقب بزارم... اممم... مثل کندی؟
مشتش رو بالا آورد. «بدم می‌آد که همه‌ی نقطه ضعف‌هام رو می‌دونی» خندید.

اتاق بیون دیزاین عجیبی داشت. وسط مثل یه دشت خالی بود و گوشه‌ها وسیله چیده بودن. چسبیده به دیوار شیشه‌ای که به شهر دید داشت تخت گذاشته بودن. مقابلش ولی با فاصله‌ی زیاد وان و شیر آب داشت. یکی از کناره‌های ته اتاق هم با یه کپه پتو اشغال شده بود.

به جز این‌ها دیگه هیچ چیزی توی اتاق نبود، نه فرش نه تابلو، نه قفسه. حتی لامپ به جای وسط سقف بودن از گوشه‌ نور می‌تابوند. و تمام وسایل به جز کپه‌ی پتو سفید بودن.

چان لب زد. «به نظر می‌آد به جز تو واقعا دیگه هیچ چیزی توی این اتاق نیست» بیون کفش‌هاش رو درآورد و توی دست گرفت «آره، کفش‌هات رو در بیار.»

[Rumination]Место, где живут истории. Откройте их для себя