چانیول دهنش رو بدون اینکه چیزی بگه بیصدا باز و بسته کرد. از توضیح ناشیانهی دوستپسرش برای منطقی نشون دادن روابط قبلیش احساس رضایت داشت. بوسهی کوتاهی روی لبهاش گذاشت و بغلش کرد. «من قرار نیست بخاطر روابط قبلی بقیهی آلترها بازخواستت کنم.» بیون رک سوالش رو پرسید. «از بقیهی آلترها خوشت میآد؟ شنیدم به پرنس گفتی که انگار من افسردهترینم.»
- میتونین کارهای بقیهی آلترها رو ببینین؟
- بعضی وقتها آره خیلی اوقات نه. تو فکر میکنی من افسردهم؟چان سرش رو پایین انداخت و جای زخم گوشهی ناخنش رو کند. «فکر میکنم که خوشحال نیستی بیون...» خوناشام چشمغرهای رفت. «فکر میکنی هیچ کدوم از اون آلترها هستن؟ یا بکهیون هست؟» انتظار این رو نداشت.
- من همهشون رو میشناسم. هیچ کدومشون خوشحال نیستن.
وسط حرفش پرید و زیر لب گفت «چرا؟» بیون ساکت شد. نمیدونست چی بگه؛ بگه که این بدن دیگه قدرت زندگی کردن نداره؟ که از زنده موندن خستن؟ بگه بکهیون از شکست خوردن تو مسابقهی شکار مرگ خسته اس؟ از آخرین دلیل خوشحالیشون که پر کشیده و رفته بود؟ از لباس یونیفورم مدرسهای که تا ابد گشاد میمونه؟ که هیچ وقت اندازه نمیشه؟ از دهنی که دوخته شده؟ توی اون لحظه همهی آلترها تو فکر یه جواب بودن؛ یه جواب که قانع کننده نباشه. یه پاسخ که بهشون بگه نباید الکی ناراحت باشن.
بیون دستش رو به سمت دهنش برد و با نوک انگشت پوست نرم لبش رو مالید. پلک زد و بعد، به همین سادگی بکهیون جاش رو گرفته بود. «چون ما همهمون از اول اشتباه بودیم چانیول. ما حقیقت درستی نبودیم...» چانیول اون نگاه آرام رو ساعتی پیش هم دیده بود. «بکهیون؟»
صاحب جدید بدن هوفی کشید. «من چرا باید بدونم که اونا چرا خوشحال نیستن پسر؟ از خودشون بپرس» بکهیون رفته بود. پرنس بلند شد و لبهی کلاهش رو با نوک دو انگشت برداشت و روی سرش گذاشت. «پسر تو مثل یه شعبدهباز دستت رو میکنی تو کلاه و بدون ورد خوندن بکهیون رو ظاهر میکنی! بکهیون دلقک لبخند به لب مثل خرگوش، بردهته»
اخمی بین ابروهاش جا خوش کرد. «چرا قبلا هیچ وقت جلوی من آلتر عوض نمیشد؟» پرنس لبهاش رو به حالت غنچه درآورد و بعد خندید. «اجازه بده شاهانه نصیحتت کنم. اگه میخوای بیون رو ببینی هیچ وقت با هیچ کدوم از آلترها نگرد. روز بخیر»
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت. یه همچین چیزی براش یه تجربهی فاجعه بود. حتی یه ساعت رمانتیک رو هم با دوستپسرش نگذرونده بود.
بعد از رفتن پرنس با اشتیاق بیشتری به خوندن کتاب هاندرد ادامه داد.{این روزها دارم روی آلبوم بعدیم کار میکنم. متاسفم که متن این کتاب انفدر پراکنده است. من نمیتونم روزانه بنویسم و هر چند وقت خاطرهی متفاوتی به ذهنم میاد. پس متاسفم خوانندهی عزیز...
YOU ARE READING
[Rumination]
Fanfictionمادرش گفت «هیچ آدمی هیچ وقت عاشقت نمیشه بکهیون» نشخوار: هر تفنگی که روی استیج میدرخشه، یه جایی، یه لحظهای به چیزی شلیک میکنه. اواخر قرن بیست و دو، یک صده بعد از پایان حکومت انسانی، تو دنیایی که آواز برای آدمیزاد غیرقانونیه چانیول فقط بخاطر یه رو...