مهمون ها کم کم داشتن میرفتن و خونه ای که بی شباهت به قصر نبود تقریبا خالی شد.
چند دقیقه بعد از اینکه سالن پذیرایی کاملا خالی شده بود کم کم خدمتکارِ زنِ مسنی میز رو چید. خانواده ی اوه دو خدمتکار داشتن، یکی از اون ها یه زن حدودا ۶۰ ساله به نام کیم مینا بود که از زمانی که سهون یادش میاومد اینجا کار میکرد و مورد اعتماد خانواده بود. همسرش فوت کرده بود و یه دختر جوون داشت که بعد از تحصیلش مستقیم از کره رفته بود و پیرزن بیچاره رو تنها گذاشته بود. دیگری هم که بیشتر دستیار پدرش بود تا خدمتکار، مرد ۴۰ ساله ای به نام لی هیونگمین بود که چند سالی میشد که با پدرش کار میکرد اما به خاطر اینکه پدرش معمولا کار هاش رو تو خونه هم انجام میداد، همیشه اونجا بود.
این شام خانوادگی با بقیه ی شام های خانوادگی متفاوت تر بود. سهون میتونست عمه، عمو ها، پسر عمو ها و دختر عمه هاش رو ببینه که قرار بود با اونا غذا بخورن. بعد از چیده شدن میز همه روی صندلی های مخصوص خودشون نشستن و خانم کیم برای لوهان يه صندلی اضافه آورد و از طرز برخورد و احترام گذاشتن اون پسر که برای اولین بار میدیدش، خیلی خوشش اومد! سهون این موضوع رو به خوبی احساس کرد. معمولا کسی از خانواده ی اوه با خانم کیم درست صحبت نمیکرد.
سهون از اون جمع متنفر بود. منظور از این جمع خانوادگی و دور هم شام خوردن که حداکثر ماهی دو یا سه بار اتفاق می افتاد، نشون دادن این بود که ما یه خانواده ی خوشبخت هستیم که هر کس با تلاش خودش به این نقطه رسیده و در آخر هم حرف ها به این میرسید که سهون کار اشتباهی انجام داده که پلیس شده و راه پدرش رو ادامه نداده و همه شروع به نقد و نصیحتش میکردن.
دوست نداشت لوهان تو این جمع باشه و اصلا چیزی از خانواده ی سهون بدونه اما به خاطر دروغی که گفته بود مجبور بود به کارش ادامه بده. اون بیرون از این خونه رئیس بود و بقیه مجبور بودن بهش احترام بزارن ولی اینجا نه و درست صحبت کردن با آدمای این خونه یکی از سخت ترین کار های ممکن بود.
کوچیک ترین عموش پرسید:"چه خبر سهون؟ کارت خوب پیش میره؟"
-"بله، همه چیز خوبه."
-"نمیخوای دوستت رو به ما معرفی کنی؟"
اینبار پدرش بود که با همون اخم کمرنگ همیشگیش این سوال رو پرسيد. لحنش محکم و شاکی بود و سهون میتونست دلیلش رو حدس بزنه اما قبل از اینکه بتونه چیزی بگه لوهان شروع به حرف زدن کرد.
-"لوهان هستم. خیلی خوشحالم که تو جمعتونم، خیلی چیز های خوبی و تحسین برانگیزی در مورد خودتون و شرکتتون شنیدم، شما خانواده ی قدرتمندی دارید. امیدوارم همینجوری ادامه بدید و به موفقیت های بیشتری دست پیدا کنید."
لوهان اشاره ای به دوست بودن یا نبودنشون نکرد یا حتی نگفت چطوری با هم آشنا شدن اما چیز هایی گفت که از نظر سهون یکم اغراق آمیز بود، شاید هم خیلی زیاد. در واقع هیچ چیز خوبی راجع به شرکت سرندیپیتی وجود نداشت.
YOU ARE READING
LOST
Fanfiction🕸گمشده🕸 🕸️خلاصه؛ -:"لوتوس دیگه چیه؟" -"نیلوفر آبی! گل نیلوفر آبی یه معنی عمیق داره. این گل در عین زیبا بودنش بین گِل و لجن و آب های تیره رشد میکنه. بعضیها میگن که خدا مثل نیلوفر آبیه. برای همین فکر می کنم قاتل خودش رو مثل خدا میدونه و میخواد...