[گذشته]دست هاش رو به هم گره زد و توی هم کشید. پوست گوشه ی ناخن هاش کنده شده بودن و لبش پوست پوست شده بود. بی قرار وارد اتاق شد و نگاهش به زنی خندان که پشت میز نشسته بود گره خورد. استرس نداشت ولی آروم هم نبود. شاید چون راضی نبود اینجا باشه.
اتاق فضای عجیبی داشت. میز و صندلی ها قهوه ای رنگ بودن، سقف به رنگ آبی و ديوار ها به رنگ نارنجی ملایم. روی میز جلوی مبل یک ظرف کوچک شکلات قرار داشت و هر گوشه یک گلدون گل و گیاه پیدا میشد. پسر بعضی از اون ها رو میشناخت. حتی میتونست ساعت شنی روی میز رو هم ببینه که حالا دونه های ریزش شروع به ریخته شدن کرده بودن. بعد از تموم شدن همه اون دونه ها زمان بودنش تو این اتاق هم به پایان میرسید؟
-"سلام عزیزم! خیلی خوش اومدی، من چوی جیهیون هستم و مدت طولانی ایه که به عنوان یه روانشناس یا شاید بهتر باشه بگم یه دوست برای بقیه کار میکنم."
زنی که خودش رو معرفی کرده بود، دستش رو جلو آورد و پسر فقط به چشم هاش زل زد. زن چشم های قهوه ای رنگی داشت و موهای کوتاه قهوه ایش باز بود. مسن نبود اما کمتر از ۳۰ سال هم نداشت. زن هنوز دستش رو نگه داشته بود ولی بعد از گذشت چند ثانیه گفت:"دستم خشک شد!"
و با خنده دستش رو پایین آورد و به مبل اشاره کرد.
-"میتونی بشینی!"
پسر لاغر اندام روی قسمتی از مبل جا گرفت و زن هم روی صندلی خودش پشت میز نشست.
-"نمیخوای خودت رو معرفی کنی؟ دوست دارم بیشتر بشناسمت."
میخواست مخالفت کنه و بگه هیچ علاقه ای به شناخت بیشتر اونم با یه روان شناس نداره اما فقط گفت:"پارک لوهان هستم و ۱۴ سالمه."
جیهیون به صورت زیبای پسر نوجوون نگاه کرد. تو تمام سیزده سال سابقهی کاریش به عنوان یه روانشناس پسر ها و دختر های نوجوون زیادی دیده بود، هر کدومشون به خاطر دلایل مختلفی میاومدن. افسردگی، ناراحتی، استرس، اذیت شدن تو مدرسه، جدا شدن پدر و مادر، از دست دادن والدین، تجاوز و هزاران دلیل مختلف که به خاطرش سالانه تعداد زیادی نوجوون و اینجا رو میدید اما مطمئن بود این پسر فرق داره. اون مثل بقیه ناراحت یا بی حس نبود، شاید یه حس جدیدی که اسمش رو نمیدونست.
-"خوشبختم لوهان. امیدوارم بتونیم در طول این مدتی که میای اینجا با هم دوست شیم."
لوهان فقط بهش خیره شد. جوابی نداشت که بده چون اگه به خودش بود حتی یه ثانیه دیگه هم نمیخواست اینجا بمونه.
-"خب لوهان یکم از خودت بگو، چرا اومدی اینجا؟"
-"مجبور شدم."
جیهیون از اینکه لوهان فقط این جواب رو با صراحت تمام بهش داد دوباره لبخند زد. لبخندی که از نظر لوهان واقعا رو مخ بود و... حتی حوصله نداشت دیگه بهش فکر کنه.
CZYTASZ
LOST
Fanfiction🕸گمشده🕸 🕸️خلاصه؛ -:"لوتوس دیگه چیه؟" -"نیلوفر آبی! گل نیلوفر آبی یه معنی عمیق داره. این گل در عین زیبا بودنش بین گِل و لجن و آب های تیره رشد میکنه. بعضیها میگن که خدا مثل نیلوفر آبیه. برای همین فکر می کنم قاتل خودش رو مثل خدا میدونه و میخواد...