امروز هم قرار بود یه روز عادی دیگه برای سهون باشه، صبح زود بیاد پاسگاه پلیس و تا شب خودش رو مشغول کنه، اما بعد از تماس دیشب لوهان همه چیز تغییر کرد. تیم جرائم خشن بعد از مدت ها به یه پرونده ی مرموز و عجیب بر خورده بود که سهون به هیچ وجه نمیخواست این پرونده رو از دست بده اما امروز سهون حاضر بود این روند رو بهم بزنه تا فقط بتونه از همه چيز اون پسر عجیب غریب سر دربیاره.
به آدرسی که لوهان براش ارسال کرده بود رفت ولی هنوز تو ماشین بیرون رستوران نشسته بود و از پشت شیشه پسر رو که شلوار لی و بلوز ساده ی آبی رنگی پوشیده بود نگاه میکرد. لوهان مدام نگاهش رو دور رستوران میچرخوند و انگار منتظرش بود. خودش هم نمیدونست چرا تو ماشین نشسته و تکون نمیخوره. شاید دنبال حرفی میگشت که قرار بود به لوهان بگه، اصلا قرار بود چی بگه؟
هوا کم کم داشت تاریک میشد. بعد از اینکه ده دقيقه لوهان رو منتظر گذاشت بالاخره از ماشین پیاده شد و وارد رستوران شد. رستوران واقعا خیلی جای ساده ای بود، سهون رستوران های مجلل تری هم اومده بود ولی اینجا فرق داشت، به طرز عجیبی زیبا بود. سقف بلندی داشت و ديوار هاش به رنگ قهوه ای بودن، میز ها و صندلی ها مثل تنه ی درخت بود و گل و گیاه های زیادی به دیوار وصل شده بود. گوشه ای از رستوران مثل آبشار بود و صدای ضعیف پرنده هایی شنیده میشد.
احساس میکرد وارد جنگل شده! در واقع باید میگفت اینجا فوق العاده قشنگ بود! -درست مثل لوهان- ناخودآگاه تو ذهنش گفت.
به سمت میزی که لوهان پشتش نشسته بود رفت. پسر بعد از دیدنش لبخند زد اما سهون فقط تونست اخمش رو از بین ببره و روی صندلی رو به روی لوهان بشینه. معذب سلام کرد. لوهان هم همین کار رو تکرار کرد ولی معذب نبود و به نظر میرسید خیلی راحت باشه.
به اطراف نگاه کرد و گفت:"اینجا فوق العاده قشنگه!"
لوهان لبخند شیرینی زد و جواب داد:"درسته. خوشحالم که خوشت اومده. من و برادرم معمولا زیاد میایم اینجا."
قبل از اینکه بتونه چيز ديگه ای بگه گارسونی که قد بلند و موهای بلوندی داشت و به نظر آسیایی نبود، بهشون نزدیک شد تا سفارش رو بگیره. لوهان به منو نگاهی انداخت و اخم ظریفی کرد، سپس گفت:"چیز برگر و کولا!"
سهون از رفتار لوهان خنده ی بی صدایی کرد و منو رو از دست لوهان گرفت. در واقع سهون ترجیح میداد چیز دیگه ای بخوره ولی همون چیزی رو سفارش داد که لوهان گفته بود.
گارسون ازشون دور شد و بالاخره جو بینشون در عجیب ترین حالت ممکن قرار گرفت. لوهان کمی دستپاچه شد.
-"خب... راستش... میخواستم ازت به خاطر مهمونی دو روز پیش تشکر کنم و همینطور به خاطر شام، برای همین امروز دعوتت کردم!"
BINABASA MO ANG
LOST
Fanfiction🕸گمشده🕸 🕸️خلاصه؛ -:"لوتوس دیگه چیه؟" -"نیلوفر آبی! گل نیلوفر آبی یه معنی عمیق داره. این گل در عین زیبا بودنش بین گِل و لجن و آب های تیره رشد میکنه. بعضیها میگن که خدا مثل نیلوفر آبیه. برای همین فکر می کنم قاتل خودش رو مثل خدا میدونه و میخواد...