🕸ملاقات¹⁶🕸

60 14 3
                                    

چانیول کمی احساس ناراحتی می‌کرد. اون مثل کیونگسو نبود. هیچوقت قرار نبود یه افسر سرد وظیفه ی شناس باشه، ترجیح می‌داد هیچ وقت به نتیجه نرسن و در عوض هیچکس تو این راه اذیت نشه.

بکهیون چند دقیقه ای بود که پشت در اتاق بازجویی وایساده بود. چانیول از دور بهش خیره شده بود. نمی‌خواست جلو بیاد و مزاحمش بشه ولی انگار بکهیون نمی‌خواست بره داخل. وقتی متوجه شد که بکهیون هم متقابلا بهش زل زده سریع سرش رو پایین انداخت و همون موقع بکهیون وارد اتاق شد.

با باز کردن در باد سردی به صورتش برخورد کرد و باعث شد برای ثانیه ای چشم هاش رو ببنده. از اونجایی که کسی نمی‌تونست برای ملاقات پدرش به زندان بره، این اولین باری بود که بعد از مدت ها اون رو می‌دید، استرس داشت و لرزش دست هاش شدت پیدا کرده بود. قرار بود توی خود زندان پدرش رو ملاقات و به خاطر همین موضوع احساس نگرانی می‌کرد.

چانیول عجیب بود یا شاید بهتر بود می‌گفت مثل بقیه نبود و بکهیون این تفاوت رو دوست نداشت اما چیزی توی اون پسر دید که باعث شد بهش اعتماد کنه و به این فکر نکنه که داره حرف هاشون رو گوش می‌ده.

با دیدن مردی که روی صندلی نشسته بود و شباهت زیادی به پدرش داشت کمی اخم کرد اما سریع حالتش رو عوض کرد. روی صندلی جلوی پدرش نشست و به چشم هاش خیره شد. می‌تونست تغییر رو توی صورت خنثی‌ ی پدرش ببینه و شاید عجیب بود که بکهیون کمی دلش برای اون مرد تنگ شده بود، البته فقط کمی.

-"تو... بک... بکهیونی؟"

بی حس به پدرش خیره شد. درسته که خیلی از زمان نوجوونیش تغییر کرده بود اما اونقدر ها هم عوض نشده بود که نتونه بشناستش، در عوض پدرش خیلی تغییر کرده بود و این فقط مختص به زمان حال نبود‌. پدرش خیلی وقت پیش تغییر کرده بود یا شاید هم پدرش تغییری نکرده بود و بکهیون اون رو نمی‌شناخت.

-"دلم برات تنگ شده بود!"

بدون این که چیزی بگه به ابراز محبت پدرش گوش کرد. خیلی وقت بود همچين چیز هایی رو نشنیده بود. این که پدرش این جمله ها رو بهش بگه. چه حسی داشت؟ بکهیون فراموش کرده بود. یاد گذشته های خیلی خیلی دور افتاد. حقیقتا کمی دلش تنگ شده بود.

زمانی که با پدرش تو اتاق کارش بازی می‌کردن و بکهیون اونقدر کوچیک بود که اصلا متوجه نمی‌شد اطرافش داره چه اتفاقی می‌افته. اون زمان فقط از بازی کردن لذت می‌برد. از این که تو اتاق کارِ پدرش، داره باهاش بازی می‌کنه بی نهایت خوشحال بود طوری که انگار نه انگار همون موقع کس دیگه ای داشت از درون می‌مرد.

بدنش لرزيد. جدیدا فکر های خوبی تو ذهنش نبود. حتی یادآوری اون خاطرات شیرین هم براش ترسناک بود، حالا که از بالا به همه چیز نگاه می‌کرد، حالا که همه چيز رو متوجه می‌شد، بیشتر از قبل از این ملاقات پشیمون می‌شد.

LOSTWhere stories live. Discover now