🕸عجیب⁷🕸

92 21 6
                                    

چانیول هیچوقت فکر نمی‌کرد تو همچین جایگاهی بشینه. نگاهش مدام روی میز فلزیِ رنگ و رو رفته و کهنه، جایی که مرد میانسال پشتش نشسته بود و با بیخیالی به رو‌به‌رو، قسمتی از دیوار سیاه رنگ، زل زده بود، می‌چرخید. لرزش دست هاش کاملا واضح بود و قطره های عرق روشون برق می‌زد.

نگاهی به برگه ی سوالات انداخت. همه چيز از قبل آماده شده بود. چانیول می‌تونست همون اول اسم قاتل رو بپرسه و با چند تا سوال پرونده رو ببنده ولی مردی که قرار بود برای بازجويی بیاد، بهش گفته بود:

"هر سوالی رو جواب نمیدم."

انگار مرد مسن از به بازی گرفتن بقیه خوشحال می‌شد. با اینکه این قضیه رو مخ بود ولی باید تحملش می‌کرد.

وارد اتاق بازجويی شد. سعی کرد نگاه های سنگین مرد میانسال رو تحمل کنه و بيشتر استرس نداشته باشه. گلوش رو صاف کرد و با دستپاچگی ای که از رفتارش مشخص بود روی صندلی نشست.

مرد میانسال که انگار از دستپاچه شدن چانیول خوشش اومده بود نیشخندی زد و پرسيد:"شروع می‌کنیم؟"

چانیول آماده نبود. همه چيز باعث میشد اضطراب بگیره. به آرومی سرش رو تکون داد و بعد فهمید که باید از اول محکم تر جلو می‌رفت. حرف زدن برای یک بازجو حرف اول رو ميزد نه زبان و حرکات بدن!

نگاهی به کامپیوتر روی میز انداخت. با پیشرفت تکنولوژی باز هم پلیس ها باید خودشون گزارش کار رو می‌نوشتن اما چانیول يادداشت نکرد. همه چيز در حال ضبط شدن بود. پس فقط سعی کرد گوش بده.

مرد که معطلی چانیول رو ديد گفت:"خب؟"

چانیول برگه هارو روی میز صاف کرد و نفس عميقی کشید. می‌خواست سوالای زیادی بپرسه اما انگار نه زبونش و نه مغزش باهاش همکاری نمی‌کردن. بعد از چند ثانیه، تازه داشت کمی اعتماد به نفس می‌گرفت.

-"چند تا سوال می تونم بپرسم؟"

مرد میانسال ادای فکر کردن رو در آورد در حالی که مشخص بود جوابش رو از قبل اماده کرده و بعد با بیخیالی جواب داد.

-"برای امروز دو تا! من هنوز پسرم رو ندیدم."

محدود شده بود، باید درست فکر می‌کرد و بهترین سوال هارو می‌پرسید. راستش کمی هم از بیخیالی اون مرد شوکه شد. این بیخیالی خبر از يه راز بزرگ می‌داد. چانیول فکر کرد. تعداد سوالاتش محدود بود و همچنین نمی‌تونست سوالایی مثل "اسم قاتل چیه؟" یا "قتلی که اتفاق افتاده رو برام شرح بده!" رو بپرسه.

برگه ی سوالاتی رو که آماده کرده بود رو کنار گذاشت. اصرار یه قاتل برای دیدن پسرش قطعا فقط امرار معاش و دلتنگی نبود، پس تصميم گرفت از خانواده اش بپرسه.

-"خانوادتون در قید حیاتن؟ یکم درباره ی خانوادتون بگید."

بهتر بود سوالات جهت دار نپرسه اما چانیول انقدر استرس داشت که به فکر آموزش هایی که قبلا دیده بود، نباشه.

LOSTTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang