وقتی کریس برای اولین بار بکهیون رو دید، اون پسر حدودا یازده سال داشت. یه بکهیون ساکت با موهای قهوه ای رنگ، یه پسر بچه کاملا شبیه برادر بزرگترش.
بکهیون یازده ساله بود. چند روزی میشد که مدرسه نمیرفت، از اتاق جدیدی که تو خونه مادربزرگ و پدربزرگش گرفته بود بیرون نمیاومد و به سختی غذا میخورد. حتی گریه هم نمیکرد. فقط تمام روز به تنها آبنبات طرحدار آلبالویی ای که همراهش بود خیره میشد و کریس معنای اون آبنبات رو برای بکهیون نمیفهمید.
کریس میترسید. از اینکه بکهیون رو از دست بده میترسید. اون خیلی بکهیون رو نمیشناخت ولی اون پسر با همون دیدار اول تو دلش جا باز کرده بود. تو همین مدت کوتاهی که به کره برگشته بود میتونست خطر رو احساس کنه. کریس با یه هدف مشخص برگشته بود وگرنه هیچوقت پاش رو تو این کشور نمیذاشت مخصوصا بعد از اینکه پدرش اون رو از وقتی بچه بود از خانوادهش جدا کرده بود.
کریس فقط نگران بکهیون بود. بکهیونی که حتی بعد از زندان رفتن پدرش حرف نمیزد و کریس هیچ چیزی نمیدونست. نمیدونست چطور میتونه با ندونستن به بکهیون کمک کنه.
بکهیون لاغر تر شده بود. مادرش هیچوقت از لجبازی های بکهیون خسته نمیشد و حتی تا صبح هم بالای سرش مینشست تا بلکه نوهش یکم غذا بخوره اما بکهیون باز هم بهش توجهی نمیکرد. کریس حتی میدید پدرش که زمانی از بکهیون بدش میاومد، چطور کنارش روی تخت مینشینه و موهاش رو نوازش میکنه.
بکهیون هر شب کابوس میدید اما باز هم گریه نمیکرد. یکی از آرزو های کریس این بود که بکهیون گریه کنه اما انگار قرار نبود هیچوقت این اتفاق بیفته. برای همین بکهیون رو پیش یه روانشناس ماهر برد اما هیچ تغییری ایجاد نشد چون بکهیون حرف نمیزد. شاید اگه بکهیون خجالتی بود کریس این احتمال رو میداد که به خاطر خجالتی بودنش پیش روانشناس حرف نمیزنه اما اینطوری نبود. بکهیون خجالتی نبود بلکه تمام مدت به چشم های اون مرد خیره میشد اما حرف نمیزد.
بالاخره بعد از ملاقات های پیدرپی بکهیون با پدرش اوضاع کمی بهتر شد، فقط کمی. بکهیون دوباره کمکم شروع به حرف زدن کرد و حالا دیگه مدرسه میرفت. بکهیون معتاد موسیقی شد. کریس هر روز که میرفت اون رو از مدرسه برگردونه میدید که بکهیون چطور با ویالونِ بچه های کلاس موسیقی تمرین میکنه. به خاطر همین بیدرنگ اون رو تو یه مدرسه ی موسیقی ثبت نام کرد. امیدوار بود بکهیون بعد از برگشتن به مدرسه با دوست های قدیمیش صحبت کنه یا حتی دوست جدید پیدا کنه و کمی بهتر بشه ولی بکهیون هر روز با حالتی داغون به خونه برمیگشت و این کریس رو تو عوض کردن مدرسهش مصمم تر کرد. اون موقع بکهیون ۱۳ سال داشت، اون روز اولین باری بود که کریس برق درخشانی رو تو چشم هاش دید.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
LOST
Hayran Kurgu🕸گمشده🕸 🕸️خلاصه؛ -:"لوتوس دیگه چیه؟" -"نیلوفر آبی! گل نیلوفر آبی یه معنی عمیق داره. این گل در عین زیبا بودنش بین گِل و لجن و آب های تیره رشد میکنه. بعضیها میگن که خدا مثل نیلوفر آبیه. برای همین فکر می کنم قاتل خودش رو مثل خدا میدونه و میخواد...