چانیول با عصبانیت وارد خونه شد و مستقیم به سمت اتاقش رفت. نمیخواست با کسی حرف بزنه و حتی به چیز هایی که کیونگسو گفته بود فکر کنه. در واقع این چیز نسبتا ساده اما قبول کردنش برای چانیول خیلی سخت بود. چانیول پلیس شده بود چون میخواست به بقیه کمک کنه، میخواست زندگی یکی رو نجات بده.
دوست داشت الان پدرش پیشش بود و باهاش راجع به پلیس شدن و برقراری عدالت حرف میزد و بعد هم مادرش میاومد و دعواشون میکرد که چرا یک ساعت دارن باهم راجع به کار حرف میزنن و بعد هم برای شام صداشون میزد.
-کاش هنوز هم همه چیز مثل قبل بود!- این چیزی بود که چانیول با خودش زمزمه کرد.
روی تخت دراز کشید و بی حوصله پلک هاش رو بست و خواست بخوابه که تصویر بیون بکهیون جلوی چشم هاش ظاهر شد و باعث شد دوباره به فکر فرو بره. احتمالا بکهیون بچگی خیلی خوبی نداشته بود، عکس پسر بچه ی غمگین توی عکس، از دست دادن مادرش و قاتل شدن پدرش این رو بهش میفهموند.
بکهیون از همون موقع، بعد از مرگ مادرش تنها زندگی میکرد؟ گفت وقتی اون اتفاق افتاده بود به مدرسه میرفت، تنها زندگی کردن یه بچه ی مدرسه ای که از قضا پدرش هم یه قاتل بود قطعا راحت نبوده.
ناخودآگاه غمگین شد ولی هنوز هم به خانواده ی عجیب بیون فکر میکرد و هر چقدر هم بیشتر فکر میکرد بیشتر غمگین میشد ولی همچنان میخواست از راز اون پرونده و زندگی بکهیون سر در بیاره. شاید چون اولین بارش بود که همچین چیزی رو تجربه میکرد انقدر براش عجيب، غمگین و هیجان انگیز بود.
سوالات توی ذهنش تمومی نداشتن. اینکه -چرا بیون باید همسرش رو میکشت؟- از مهم ترین سوال هاش بود که حتی نمیتونست برای دقیقه ای بهش فکر نکنه. خب خیلی ها بودن که ممکن بود همسرشون رو به قتل برسونن ولی توی این مورد عجیب بود. خیلی هم عجیب بود.
چشم های زن خندون توی عکس چیز دیگه ای میگفت. زنی که به شدت خوش چهره بود و چشم های خندونش، خوشبختی رو داد میزد اما از طرفی بیون توی عکس جدی و خنثی بود و بکهیون هم فوق العاده ناراحت به نظر میرسید. همینطور بکهیون هم گفت با پدرش صمیمی بوده. پس مشکل کجا بود؟ اونا یه خانواده ی خوب بودن تا زمانی که بیون، همسرش رو کشت! شاید بیون فقط با همسرش مشکل داشت!
ناخودآگاه به این فکر کرد که انگار چهره ی زن رو جایی دیده. البته حتی اگر دیده بود هم امکان نداشت بعد از ده سال یادش مونده باشه. بعد به تاریخ قتل اون زن فکر کرد. ۲۲ سپتامبر، یعنی چند روز پیش، احتمالا برای بکهیون خیلی دردناک بوده. ناگهان یاد قرص های برادرش افتاد، مدتی بود که تعدادشون رو چک نکرده بود، تقریبا از زمانی که وارد اون پاسگاه پليس شده بود!
خسته دوباره روی تخت افتاد و چشم هاش رو بست. بیون، همسرش و بکهیون ذهنش رو درگیر کرده بودن. انگار یه قاتل داشت گلوش رو فشار میداد و تا زمانی که اعتراف نمیکرد فشار دست هاش کنار نمیرفت و چانیول هم این رو نمیخواست، کنار رفتن دست هاش رو نمیخواست. تا زمانی که فاصله ای با مرگ نداشت نمیذاشت دست های قدرتمندش کنار بره. حتما راز خانواده ی بیون رو افشا میکرد.
CZYTASZ
LOST
Fanfiction🕸گمشده🕸 🕸️خلاصه؛ -:"لوتوس دیگه چیه؟" -"نیلوفر آبی! گل نیلوفر آبی یه معنی عمیق داره. این گل در عین زیبا بودنش بین گِل و لجن و آب های تیره رشد میکنه. بعضیها میگن که خدا مثل نیلوفر آبیه. برای همین فکر می کنم قاتل خودش رو مثل خدا میدونه و میخواد...