سرش وحشتناک تیر میکشید و بوی الکل و ضد عفونی کننده گلوش رو بیشتر از چیزی که بود میسوزوند. از این بو متنفر بود. بدون اینکه بخواد چشم هاش رو باز کنه حدس میزد تو بیمارستان باشه. حتی از بیمارستان هم متنفر بود. از همه ی خاطراتی که اینجا داشت هم متنفر بود.میتونست خاطره ی دوری رو از گوشه ی ذهنش به خاطر بیاره. انگار همه چیز برخلاف اون بود. حتی از بین هزاران خاطره ای که داشت ذهنش باید یه خاطر مزخرف رو بیرون میکشید.
یادش بود که چشم هاش فقط جایی بیرون از پنجره رو نگاه میکردن. خیابون جلوی بیمارستان، هزاران ماشین یک شکل، ۴۳۲۰ دقیقه و دری که هر چند ساعت یک بار باز میشد. هیچکدوم آشنا نبود. نمیدونست نمیتونه به خاطر بیاره یا واقعا کسی دنبالش نبود؟
تو تمام سه روزی که رو این تخت و تو این اتاق تنها بستری شده بود هیچ آدم آشنایی ندیده بود. حتی اجازه نداشت از اتاق بیرون بره. بدنش درد میکرد و لکه ها و دایره های قرمز رنگی که روی پوستش ایجاد شده بودن باعث میشد بیشتر از خودش متنفر بشه. دست های کوچیکش رو مشت میکرد و بی وقفه به دفتر خاطراتی که مادرش خریده بود مشت میکوبید.
هیچکس اون رو نمیخواست. به جز برادرش که به قدری کوچیک بود که متوجه اتفاقات مهم زندگی بقیه نباشه هیچکس اون رو نمیخواست. هیچکس دوستش نداشت.
حرف های پرستار رو به یاد میآورد که ازش خواسته بود به پوستش دست نزنه تا خوب شه ولی هر وقت که پوستش شروع به خارش میکرد اونقدر ناخن هاش رو روی دست هاش و صورتش میکشید که وحشتناک شروع به سوختن میکرد و یا ازشون خون میاومد و تنها کاری که پسر بچه انجام میداد گریه کردن بود.
پسر بچه ای که سه روز تمام رو تو یکی از اتاق های بیمارستان زندگی کرده بود، در حالی که درد میکشید و هیچ کدوم از اعضای خانوادهش حتی از جلوی در بیمارستان هم رد نشده بودن.
زانو هاش رو بغل کرد و سرش رو روی زانو هاش گذاشت و حرف پرستار رو که میگفت:"نذار پوستت به چیزی بخوره." رو نادیده گرفت. زنده میموند یا میمرد چه فرقی برای خانوادهش داشت؟
اون روز اولین باری بود که دعا کرد.
-""لطفا... اگه صدام رو میشنوی بهم گوش کن... من نمیخوام اذیتت کنم. همه... مامان، بابا و بابابزرگ... میگن... تو به همه کمک میکنی. من میخوام به من هم کمک کنی... من... تا حالا هیچی ازت نخواستم... اگه به همه کمک میکنی باید به منم کمک کنی..."
سپس کف دست های دردناکش رو روی هم کوبید و چشم هاش رو بست و گفت:"ازت میخوام یه خانواده ی بهتر بهم بدی... "
و اونقدر منتظر برآورده شدن آرزوش موند که خوابش برد.
ناخودآگاه نیشخند زد. نمیدونست الان آرزوش برآورده شده یا نه ولی حداقل اون الان چانیول رو داشت. برادر کوچیک تری که حالا قرار بود مراقبش باشه.
ESTÁS LEYENDO
LOST
Fanfic🕸گمشده🕸 🕸️خلاصه؛ -:"لوتوس دیگه چیه؟" -"نیلوفر آبی! گل نیلوفر آبی یه معنی عمیق داره. این گل در عین زیبا بودنش بین گِل و لجن و آب های تیره رشد میکنه. بعضیها میگن که خدا مثل نیلوفر آبیه. برای همین فکر می کنم قاتل خودش رو مثل خدا میدونه و میخواد...