سهون هیچ وقت از مهمونی های تجملاتی خوشش نمیاومد. در واقع شاید بهتر بود میگفت از مهمونی های پدرش خوشش نمیآد اما امروز در قلب یکی از همون مهمونی ها قرار داشت و آرزو میکرد که کاش الان توی اداره بود و به پرونده ی دونگهه رسیدگی میکرد یا حداقل میتونست با اون کارآموز جدید -پارک چانیول- بحث کنه ولی خب اون به دلیل مهم تری به این مهمونی اومده بود.
قبل از اینکه مهمونی شروع بشه به خاطر اینکه دختری رو با خودش نیاورده بود با مادرش بحث کرده بود و از اینکه میتونست با آوردن یه پسر، پدر و مادرش رو جلوی اون جمعیت خجالت زده کنه خوشحال میشد اما دیگه کم کم داشت از اومدن لوهان ناامید میشد.
مثل همیشه کت و شلوار مشکی ساده ای پوشیده بود و گوشه ای از مهمونی رو اشغال کرده بود اما میتونست اکثر توجه ها رو روی خودش احساس کنه. مادرش مثل همیشه با آرایش غلیظی که کرده بود با مرد ها و زن های دیگه مشغول گپ زدن بود و سعی می کرد در مرکز توجه قرار داشته باشه حتی گاهی به دختر های جوونی که کنارش بودن، سهون رو نشون میداد و با لبخندی که مصنوعی بودنش کاملا مشخص بود براش دست تکون میداد.
نگاهش رو از اون جمع حال بهم زن گرفت. به پدرش نگاه کرد که با اشتیاق از مسائل کاری حرف میزد و به شرکای جدیدش تبریک می گفت، احتمالا بین حرف هاش از پسری که باعث شده بود آینده ی شرکتش نابود شه هم حرف میزد و مثل همیشه میگفت 'باید راه من رو ادامه میدادی تا نسل خاندان اوه پایدار بمونه و سرندیپیتی از لحاظ مالی و اجتماعی رشد کنه!"
سرندیپیتی اسم شرکت طراحی و تولید جواهرات بود. معنی سرندیپتی هم یه خبر خوش بود. از اون دست اتفاقهای خوشی که بدون این که انتظارش رو داشته باشیم، بیخبر میافته و ممکنه ناگهان همه چیز رو به طرز خارقالعادهای به شکل خوشایندی تغییر بده. پدربزرگ سهون معتقد بود به دنیا اومدن یکی از نوه هاش دقیقا همین معنی رو میده برای همین اسم شرکت رو به سرندیپیتی تغییر داد. پدر و پدربزرگش انتظار داشتن که سهون هم چون بزرگترین نوه بود، راهشون رو ادامه بده اما سهون هیچوقت به پشت میز نشستن، طراحی و کار های اداری علاقه نداشت.
خسته پاشنه ی پاش رو چرخوند. از اول مهمونی به همه خوش آمد گفته بود، در حالی که از بودن هیچ کدوم راضی نبود یا شاید بهتر بود میگفت از بودن خودش راضی نبود. با کسی حرف نمیزد اما نگاهش بین جمعیت حاضر در مهمونی ای که هیچکس رو نمیشناخت میچرخید تا اینکه چشمش به یکی از شرکای پدرش افتاد که با دیدنش لبخندی زد و به سمتش حرکت کرد. اخم کرد، تا جای ممکن از شرکای پدرش دور ميشد اما انگار این دفعه شانس باهاش یار نبود. همیشه از اینکار متنفر بود، صحبت کردن با آدمای منفوری که حتی سلام دادنشون هم منظور خاصی داشت!
مرد تقریبا به سمت دیگه ی میز رسیده بود. از روی میز دو جام شراب بلند کرد تا به شریک پدرش، کسی که حتی اسمش رو هم نمیدونست بده و بهش خوش آمد بگه. جام رو جلو برد و لبخند مصنوعی زد اما قبل از اینکه مرد آخرین قدمش رو برداره، یک جفت چشم طوسی رنگ جلوی سهون قرار گرفت و جام رو از دستش کشید.
CZYTASZ
LOST
Fanfiction🕸گمشده🕸 🕸️خلاصه؛ -:"لوتوس دیگه چیه؟" -"نیلوفر آبی! گل نیلوفر آبی یه معنی عمیق داره. این گل در عین زیبا بودنش بین گِل و لجن و آب های تیره رشد میکنه. بعضیها میگن که خدا مثل نیلوفر آبیه. برای همین فکر می کنم قاتل خودش رو مثل خدا میدونه و میخواد...