یک هفته گذشته بود و همه چیز تقریبا خوب پیش میرفت. کارهای کوچیک و بزرگی که سهون بهش سپرده بود رو خوب انجام میداد و خودش هم احساس خوبی داشت. لوهان تازگی ها بیشتر از قبل لبخند میزد و چانیول میخواست به خاطر این موضوع از اوه سهون تشکر کنه. نمیدونست چه چیزی اوه سهون باعث شده برادرش انقدر تغییر کنه.هفته ی پیش قتل دیگه ای رخ داده بود. یک مرد ۴۸ ساله به اسم پارک بکسو در حوالی ساعات ۵ بعد از ظهرِ روز چهارشنبه توی آشپزخونه ی خونهش به قتل رسیده بود. اون یه دختر هفت ساله هم داشت که تمام مدت رو تو اتاقش مونده بود و حتی بیرون هم نیومده بود. پلیس کاری با دخترک نداشت و دختر بچه هم طوری رفتار میکرد که انگار دقیقا متوجه نیست اطرافش چه اتفاقی میفته و حتی مهم نبود که پدرش هم مرده.
چانیول متوجه شد دختر که اسمش جیهان بود از طرف پدرش مورد ضرب و شتم قرار میگرفته چون بدنش پر از کبودی و سوختگی بود. جیهان به طرز عجیبی به مرگ پدرش واکنش نشون نداده بود و تمام روز چهارشنبه تا پنجشنبه صبح که جسد بکسو پیدا شده بود رو تو اتاقش گذرونده بود و حتی شام و صبحونه هم نخورده بود. فقط بوی بد خون جسد و سر و صدای پلیس ها باعث شده بود از اتاق بیرون بیاد.
این از نظر چانیول خیلی وحشتناک بود. اینکه بکسو کاری با اون دختر بچه کرده بود که تو این سن کم که حتی مدرسه هم نرفته بود نمیتونست درست حس کنه. حتی وقتی چانیول از طرف پاسگاه براش یک دست لباس نو و خوراکی خریده بود اصلا خوشحال نشد و فقط با یک صورت خنثی و بدون لبخند تشکر کرد و گفت چیزی نمیخوره و همه ی این ها باعث بیشتر شدن تنفر چانیول از بکسو میشد.
همه این قتل ها به طرز عجیبی چانیول رو یاد پدرش مینداخت. شاید چون تو همهشون یه پدر وجود داشت. چانیول همیشه از پدرش به عنوان الگوش یاد میکرد. همیشه آرزو داشت مثل پدرش خوب زندگی کنه و بتونه افتخارآمیز باشه. برعکس، توی هیچکدوم از این قتل ها حتی یه پدر خوب هم پیدا نمیشد. همهشون کشته شده بودن شاید چون پدر خوبی نبودن... شاید هم چانیول اینطور فکر میکرد.
یاد بیون افتاد. بیون هم پدر خوبی بود؟ بکهیون واقعا پدرش رو دوست داشت؟ داشت بهش راست میگفت؟ ممکن بود همه ی این مدت بهش دروغ گفته باشه؟ اصلا چرا باید دروغ میگفت؟ بکهیون میخواست از قاتل مادرش انتقام بگیره و خودش شخصا گفته بود که نمیخواد امکان بیرون اومدن پدرش از زندان فراهم باشه ولی همچنان هم پدرش رو دوست داشت. یک رابطه ی عجیب غریب پدر پسری.
این چند هفته خودش هم بیشتر با بکهیون وقت می گذروند. درسته که خیلی برای تفریح نبود اما اینطور هم نبود که همهش در حال حرف زدن درباره ی گذشته ی ناراحت کننده ی اون پسر باشن. بکهیون همیشه با حسرت و ناراحتی زیاد در مورد گذشتهش حرف میزد البته چانیول کاملا بهش حق میداد.
YOU ARE READING
LOST
Fanfiction🕸گمشده🕸 🕸️خلاصه؛ -:"لوتوس دیگه چیه؟" -"نیلوفر آبی! گل نیلوفر آبی یه معنی عمیق داره. این گل در عین زیبا بودنش بین گِل و لجن و آب های تیره رشد میکنه. بعضیها میگن که خدا مثل نیلوفر آبیه. برای همین فکر می کنم قاتل خودش رو مثل خدا میدونه و میخواد...