[زمان گذشته]سیگاری رو که مدت ها از روشن کردنش نگذشته بود، روی زمین انداخت و پاش رو محکم روش کشید. نگاهش رو بهش دوخت. مطمئن بود اگه پدرش میفهمید سیگاری شده سرش رو از بدنش جدا میکرد. با این آهی از کلافگی کشید و به خودش لرزيد. مخفی کردن همه چیز آسون نبود! اما این یکی... امیدوار بود فقط پدرش از این موضوع بویی نبره.
به خاطر سرمای هوا احساس میکرد فلج شده. ژاکت سفیدی رو که روی یونیفرم مدرسه پوشیده بود، سفت به سمت جلو کشید و زیپش رو بست.
نوک بینی و برجستگی های گونهش قرمز شده و به شدت درد میکردن. پاییز اون سال با همه ی پاییز ها فرق داشت. هوا خیلی سردتر شده بود. نگاهی به ایستگاه اتوبوس انداخت. هنوز فرد مورد نظرش رو پیدا نکرده بود. هنوز هم باید منتظر میموند؟ نمیدونست!
امروز هفته ی دوم سال تحصیلی جدید شروع میشد ولی اون اصلا این رو دوست نداشت، نه این که فقط دوست نداشته باشه، بلکه حتی آمادگیش رو هم نداشت. دوست نداشت هیچکدوم از همکلاسی هاش رو ببینه. اون ها رو مخ و حوصله سر بر بودن و اون مجبور بود هر روز این شرایط رو تحمل کنه بدون این که بخواد اعتراضی بکنه. البته قطعا از نظر بقیه اون هم همچین آدمی بود.
و دبیرستانی بودن یعنی همین! یعنی مجبور باشی به خاطر بقیه خودت نباشی. به خاطر این که بینشون پذیرفته باشی مجبوری گاهی حتی خط قرمز های خودت رو هم زیر پا بزاری. اون داشت این کار رو انجام میداد. تنها چیزی که میدونست و ازش مطمئن بود همین یکی بود.
دوباره اطراف رو نگاه کرد. حس عجیبی داشت. از اونجایی که خانواده ی پولداری داشت میتونست خیلی راحت تر از گرفتن اتوبوس به مدرسه بره اما کسی اینجا انتظارش رو میکشید و حقیقتا خودش هم نمیدونست چرا هر روز منتظر دوستش میمونه. اون ها با هم صمیمی بودن ولی مدتی بود یکم رابطه ی بینشون عجیب شده بود. بعد از اون روز که حرف های عجیبی شنیده بود. اما هنوز هم حق رو به خودش نمیداد. اون کسی بود که داشت تغییر میکرد. اون کسی بود که داشت بقیه رو عذاب میداد و واقعا هم تو این دو سال اول و دوم دبیرستان تغییرات زیادی کرده بود. تغییراتی که خوشایند نبود. قطعا سال سوم قرار بود افتضاح باشه.
از اینکه افکار مختلفی که توی ذهنش رژه میرفتن متنفر بود. کمی خودش رو تاب داد تا بلکه سرما از وجود خارج بشه. از توی کیفش دو تا پاکت شیرموز بیرون کشید و یکی از اون ها رو باز کرد.
لبه نی رو توی دهنش و زیر زبونش گذاشت، عادت داشت هر نوشیدنی ای با نی رو اینطوری بخوره. با چشیدن طعم مورد علاقهش چشم هاش رو بست و روی صندلی ایستگاه ولو شد. سعی کرد ذهنش رو باز کنه.
یاد اولین باری افتاد که اون رو دید و دوستیشون رقم خورد، افتاد. اون ها سر آخرین پاکت شیر تو فروشگاه بحث کردن و بعد از چندین دقیقه بحث کردن خیلی سخت تصمیم گرفتن تو فروشگاه بمونن و هر دو با دو نی از اون شیرموز بخورن. خنده ی کوتاهی کرد. اون شیرموز در عرض چند ثانیه تموم شده بود.
ESTÁS LEYENDO
LOST
Fanfic🕸گمشده🕸 🕸️خلاصه؛ -:"لوتوس دیگه چیه؟" -"نیلوفر آبی! گل نیلوفر آبی یه معنی عمیق داره. این گل در عین زیبا بودنش بین گِل و لجن و آب های تیره رشد میکنه. بعضیها میگن که خدا مثل نیلوفر آبیه. برای همین فکر می کنم قاتل خودش رو مثل خدا میدونه و میخواد...