همیشه زندگی کردن تو گذشته یا آینده راحت تر از زندگی در زمان حاله. همیشه افرادی هستن که با وجود لذت زندگی حسرت گذشته رو میخورن و احساس میکنن در گذشته آدم شادتری بودن. اما نکته ی مهمی که باید بهش توجه بشه اینه که غم گذشته با حسرت گذشته با هم تفاوت دارن.نوستالژی! واژه ای به معنای احساس تلفیقی غم و شادی نسبت به چیز هایی که در گذشته وجود داشتن. اولین بار پزشک سوئیسی به نام جوهانس هوفر مقاله ای درباره ی دو تا از بیماران خود نوشت و در اون مقاله کلمه ی نوستالژی رو به کار برد. دو بیمار به خاطر دوری از خانواده و محل زندگی خود غم عجیبی رو تجربه میکردن، غمی که به عنوان نوستالژی از آن یاد شد.
ولی کسایی مثل لوهان هم هستن که از این قاعده استثناء باشن. اون کسی نبود که حسرت گذشته رو بخوره ولی نوستالژی! هر چیزی میتونه برای ما نوستالژی ایجاد بکنه، حتی یک کتاب کوچیک و خاک خورده از گذشته. اون هم دوست داشت به گذشته برگرده. دوست داشت بعضی چیز ها رو دوباره تجربه کنه ولی آدمی نبود که حسرت گذشته رو بخوره.
شاید گذشتهش چیزی برای حسرت خوردن نداشت یا شاید هم فقط چون از اول عمرش همچین آدمی بود ولی فقط تا همین امروز چون حالا با دیدن اون خبرنگار جوون احساسات عجیبی داشت.
-"سلام... من پارک هستم. وکیلم، امروز اومدم اینجا تا باهاتون صحبت کنم."
قیافه ی پسر اون رو یاد یکی از آدم های گذشته میانداخت. البته اینطوری نبود که کاملا شبیه اون باشه ولی خب چشم هاش شبیهش بود. نه! چشم هاش هم شبیه نبود، فقط لوهان رو یاد گذشته میانداخت.
خبرنگار اخم بین ابروهاش رو پررنگ تر کرد.
-"باهام صحبت کنید؟ دربارهی چی؟"
بالاخره نگاهش رو از صورت پسر گرفت و سعی کرد سرگیجه ای که ناخودآگاه سراغش اومده بود رو کنترل کنه. همونجور که شقیقه هاش رو ماساژ میداد توضیح داد:"خبرنگار لی، کسی که مسئولیت اعلام اخبار لوتوس رو داشت گفت شما کسی هستید که پیگیر اخبار اون قاتلید."
خبرنگار از شنیدن اسم لی احمق آهی کشید. اون همیشه مایه ی دردسر بود و حالا باعث شده بود پسر روبهروش که خیلی هم جوون بود و اصلا هم شبیه وکیل ها به نظر نمیرسید انقدر ناگهانی بیاد اداره. حتی از رفتار های اون پسر هم میتونست بفهمه یه چیزی این وسط درست نیست.
نگاهی به دستی که رو هوا مونده بود انداخت و بی تمایل و فقط از روی ادب دستش رو جلو برد و دست داد.
-"صحبت میکنیم. بفرمایید بشینید."
بکهیون خودش رو معرفی نکرد که نشون بده تمایلی به صحبت بیشتر نداره ولی پسری که خودش رو پارک معرفی کرده بود بی توجه به این رفتار بکهیون حالا چند ثانیه به دست هاش خیره موند و این باعث شد بکهیون فکر کنه نکنه دستش کثیف بوده برای همین به سرعت کف دستش رو نگاه کرد ولی هیچی اونجا نبود. دستش حتی عرق هم نکرده بود.
YOU ARE READING
LOST
Fanfiction🕸گمشده🕸 🕸️خلاصه؛ -:"لوتوس دیگه چیه؟" -"نیلوفر آبی! گل نیلوفر آبی یه معنی عمیق داره. این گل در عین زیبا بودنش بین گِل و لجن و آب های تیره رشد میکنه. بعضیها میگن که خدا مثل نیلوفر آبیه. برای همین فکر می کنم قاتل خودش رو مثل خدا میدونه و میخواد...