کیونگسو وارد اتاق بازجویی شد که برخلاف بقیه ی دفعاتی که اومده بود به شدت آروم بود. نگاهی به شیشه ی روبهرو انداخت. احتمالا سهون و کریس هم هدفون های شنود رو روی گوش هاشون گذاشته بودن و صداش رو میشنیدن.
به دلیل این که با آقای جانگ و پسرش دو بار دیدار داشت و مسئول رسیدگی به اون ها بود، مجبور شد بازجویی رو انجام بده. چانیول هم قرار بود باهاش بیاد، برای اینکه بیشتر چیز یاد بگیره. البته این دلیلی بود که به سهون گفته بود. کیونگسو مطمئن بود اون فقط میخواد هر جور شده به اون پسر دبیرستانی کمک کنه.
روی صندلی، دقیقا رو به روی هانول نشست و با چشم هاش به چانیول اشاره کرد که اون هم بشینه. چانیول غمگین بود و این غم تو چهرهش کاملا مشهود بود. حتی نمیتونست به چشم های پسر نگاه کنه، انگارکه کار اشتباهی انجام داده باشه.
کیونگسو بی صدا آه کشید. چانیول به هیچ وجه نمیتونست بازجوی خوبی باشه. نگاهش رو از چانیول گرفت و به پسرِ دبیرستانی داد.
میتونست تو چشم هاش ترس و غم رو ببینه. اون پسر هم داستان خودش رو داشت. شاید یه داستان معمولی، با مشکلات معمولی، یه زندگی معمولی و احساسات معمولی و یا شاید هم یه داستان پر تنش، با مشکلات طاقت فرسا، با یه زندگی خاکستری و احساسات عمیق. کیونگسو حدس میزد داستان پسر از نوع دوم باشه.
یه زندگی معمولی، خسته کننده بود، انگار قلب و مغز و حتی بدنش رو از هم متلاشی میکرد و دوباره به حالت اول برمیگردوند اما با این حال عمیقا دوست داشت پسر هم یه زندگی معمولی داشته باشه ولی با کاری که ممکن بود کرده باشه، بعید میدونست.
برگه های روی میز رو چند بار ورق زد و بی حوصله اون ها رو صاف کرد و چند بار روی میز کوبوند. سعی کرد لبخند برنه، چون در هر صورت اون پسر مظنون بود و نمیتونست انقدر مطمئن باشه که اون آقای جانگ رو کشته. اگه چانیول افکارش رو میشنید، سریع میگفت 'هانول خودش ترسیده بود و میخواست ما کمکش کنیم، مطمئنا اون آقای جانگ رو نکشته'.
دوباره نگاهش رو به پسر دوخت و خیلی سرد گفت:"خب شروع میکنم."
و همین جمله باعث به وجود اومدن لرزش عجیبی تو پسر شد. پاهاش رو عصبی روی زمین میزد و قسمتی از میز که دست هاش رو قرار داده بود به خاطر عرق، خیس شده بود.
با تن خیلی کمی جواب داد:"بله."
کیونگسو لیوان آب رو سمتش هل داد و سعی کرد کمی آرومش کنه.
-"لازم نیست بترسی... البته اگه کسی رو نکشتی."
با گفتن این جمله دست پسر از دور لیوان شل شد اما دقیقا قبل از اینکه بخواد اون رو بندازه، انگشت های زلزله دیدهش رو دور لیوان سفت کرد.
چانیول نگاه خشمگینی بهش انداخت که البته برای کیونگسو بی اهمیت بود. کیونگسو یه بازرش خشک بود که انجام وظیفهش براش از هر چیزی مهم تر بود. اون برای کسی دلسوزی نمیکرد.
ČTEŠ
LOST
Fanfikce🕸گمشده🕸 🕸️خلاصه؛ -:"لوتوس دیگه چیه؟" -"نیلوفر آبی! گل نیلوفر آبی یه معنی عمیق داره. این گل در عین زیبا بودنش بین گِل و لجن و آب های تیره رشد میکنه. بعضیها میگن که خدا مثل نیلوفر آبیه. برای همین فکر می کنم قاتل خودش رو مثل خدا میدونه و میخواد...